تو را بی پرده میخواهم.


تو این جور مواقع آدم یاد بچگیاش میفته، اون وقتایی که تو همون عوالم بچگی یهو گیر میدی به ی صدایی و در حضور معمولا مادرت ساعت ها اون صدا رو درمیاری، میدونید چی میگم؟ مثلا این قضیه واسه منی که از بچگی ریتم و اینا حالیم نبود، میشد در آوردن ی صدای ناهنجاری که با تکرار ی سری کلمات نا مفهوم ایجاد شده بودن. الانشم هستا، همین الانم که ریتم و اینا حالیم نیست پیش میاد که ساعت ها ی سری کلمات نامفهوم رو بدون هیچ ریتمی از سوی شنونده به هوای این که ریتم دارن، دارم تکرار میکنم. حالا با دهن درآوردن ِ این صدائه شاید ی مقداری این توضیح منو نامفهوم کنه، مثلا فرض کنید رو ی درب ِ چوبی ضرب بگیری، در حالی که ضرب گرفتن بلد نباشی ( یکی ی بار گفت وقتی خودت ضرب میگیری، تنها هستی، احساس می کنی خیلی خوب و باحال و ریتمیک داری میزنی ولی وقتی یکی دیگه هم کنارت ضرب بگیره می فهمی که در واقع میرینی). اون وقتا اینجوری که میکردم مادرم ( دیروز تو ی جمعی گفتم مادر و بابا، همه خندیدن، خنده دارم هست، این که به مامانت فقط بگی مادر و به پدرت فقط بگی بابا، بعد این دوتا رو هم کنار هم بکار ببری) سرسام میگرفت، قشنگ اصابش خرد میشد و همیشه برام سوال بود این صدایی که من درمیارم خوبه که، ریتم داره که، باحال و بامزه س که. ولی اینو خود ِ من میگفتم، مادرم میگفت گاییدی اصابمو، نکن، دو دقیقه آروم بگیر و این قبیل صوبتا. بعد همون موقعا مادرم قالی میبافت، از این قالی ابریشمیا، پُشتی، قالیچه ( ی بار یادمه با خاله م اینا، 3تایی ی فرش دوازده متری بافتن، خیلی خوشگل بود لامصب، خیلی، 12 متر فرش ابریشم، گنده بودا، واسه بافتنش داربست میبستن، میرفتن اون بالا مالا ها، اونجاها میبافتنش، بعد به قیمت مفت فروختنش، کلا مادرم هرچی میبافت رو اون موقع به قیمت مفت میفروخت، حکما اگه مثلا یکی دوتاشونو نگه داشته بود واسه الانا، هموزن ِ طلا میخریدنش) واسه قالی بافتن ی چیزی بکار میبردن به اسم ( اسمشو یادم نیس)، ی کم تمرکز کنید، میخوام توضیحش بدم، تا بفهمید منظورم چیه، واقعا توضیح دادنش سخته. ابتدا ی تیکه چوب و ی تیکه آهن رو در نظر بگیرید، جفت شون در ابعاد یک کف دست، حالا اون آهنه رو با شیارهای موازی بسازید تو ذهن تون، مثلا ی چیزی تو مایه های شیارهای چنگال، اصلا همین چنگال، آره چنگال رو بیارید تو ذهن. این چنگال رو خم کنید، به صورتی که چنگالهاش با دسته ش زاویه 60 درجه بسازن. چنگال با دسته چوبی در نظر بگیرید، بعد چنگاله رو بزرگ کنید، خیلی هم بزرگ نه ها، زیاد بزرگ بشه میشه از این چیزایی که تو کشاورزی استفاده میشه که الان اسم اونو یادم نمیاد، چنگاله رو حد معقولی بزرگ کنید. حالا این به چه دردی میخورد، هر ی رَج از قالی رو که میبافتن، از اول تا آخرش( منظورم به صورت ِ افقیه) با این چیزی که اسمش یادم نمیاد میکوبوندن روش تا این گره های قالی تو جاشون محکم بشن. همیشه این کوبوندنه ی ریتم خاصی داشت تاپ تاپ تاپ تاپ، این صدا، صدای ِ غالب ِ دوران کودکیمه، چون مادرم زیاد قالی میبافت، حقوق بابام کفاف اون همه چاله چوله های زندگی رو نمیداد، داداشم تهران دانشجو بود، اون یکی داداشم و خواهرم هم دانشگا آزاد درس میخوندن. اوضاع بدی بود، هیچ وقت اون دوران رو یادم نمیره. همیشه گوشه خونه دار ِ قالی برپا بود و همه هم مطمئن بودن که پولش صرف ِ خرج و مخارج ِ این پسری میشد که داره تهران درس میخونه، چون مادرم اونو خیلی دوست داشت و داره( آقا من رو هوا که حرف نمیزنم، مثال زیاد دارم براش، مثلا سربسته بگم که خیلی از وقت ها موقع غذاخوردن، یهو از زیر برنجای همین داداشی که محبوب بود تیکه های گوشت درمیومد، در حالی که زیر ِ برنج ِ بقیه، فقط برنج بود. الان شاید زیاد این قضیه جدی به نظر نرسه، ولی همین تبعیض ها تو اون دوران باعث بوجود اومدن ِ بحران های عمیقی تو خانواده ما شد، به نحوی که من با همین داداشم که میگم 4 سال قهر بودم، اصلا حرف نمیزدم باهاش) ی سوال برام پیش میومد، این که چرا مادرم وقتی ی همچو صدایی با اون وسیله ای که توضحیشو دادم ایجاد میکنه، اصاب خودش خرد نمیشه، ولی با شنیدن صدای من اصابش خرد میشه. مثل همین روزها، همین روزهایی که سرما خوردم و باید درس بخونم، مستعدم که با کوچکترین سروصدایی اصابم خرد بشه، بعد این یارو میاد زیر ِ پنجره دقایق متمادی بوق میزنه، بوق میزنه، بازم بوق میزنه. چرا اصاب ِ خودش خرد نمیشه؟ خود ِ بوق ها چرا خسته نمیشن، یا این توله سگ هایی که میان توکوچه بازی میکنن، صدای بچه گرازهایی که میخوان فارسی حرف بزنن درمیارن، چرا خودشون از این همه صدای ِ ناهنجار ضربه مغزی نمیشن. چرا فقط من ناراحت میشم، چرا. یا باقی ِ چیزایی که تو زندگیمون داره سر و صدا میکنه، سوراخ ِ گوش مون رو هر روز گه میگیره، میگن اینا رو گوش تولید میکنه تا از ورود ِ حیوانات غیرمترقبه به گوش جلوگیری کنه، ولی مگه شانس یک هزار پا برای ورود به گوش چقدره که بخواد این ماده ِ تلخ ِ زرد رنگ مانعش بشه، میفهمید چی میگم؟ میخام بگم اینا همه ش بهونه س، چرت و پرته، هرچی که علم بگه مزخرفه، گوش ِ ما ماده زرد رنگ ِ تلخی تولید میکنه چون داره میرینه، داره گه بالا میاره، چون سوراخ ِ گوشمون هر روز پر میشه از صداهای ناهنجار، صداهای تخمی، تیک تیک ساعت، هواکش ِ حموم توالت، صدای یخچال، صدای لاستیک های ماشین رو آسفالت، صدای زنگ موبایل، بازم صدای زنگ موبایل، کیرم تو صدای زنگ موبایل، ریدم تو جد و آباد صدای زنگ اس ام اس.

"مرا گویی کرایی؟ من چه دانم" یا "من ِ سگ‌دروغ‌گوترین"


آقا دیدی یکی وسط حرفاش میخاد به ی موضوعی اشاره کنه بعد این موضوعه شامل این قضیه س که طرف تو ی موقعیتی ی حرف خیلی بی ربطی زده، یا ی کار نامربوطی کرده، بعد حالا بنا به هر دلیلی میخاد این صحنه و حرف رو براتون تعریف کنه میگه خودمم نمی دونم این حرف چجوری به یادم اومد، آها آره همونجا، همونجایی که داره این حرف رو میزنه، یهو تموم وجودش میشه آلارم به این که مرد مومن دروغ نگو، گه نخور، دیگه واسه من که نمی تونی دروغ بگی، اون حرفه رو که به زبون میاره، مغزش مدام داره هو میکنه که داری دروغ میگی، خودت میدونی چرا اینو گفتی، اصلا به نوعی امکان نداره آدم ی حرفی رو بزنه در شرایطی که خودش ندونه چرا این حرف رو زده، میدونه آقا، خوب هم میدونه قشنگ هم یادشه، ولی بنا به دلایلی نمیخاد به اون قضیه اشاره کنه، این دلایل هم معمولا حاصل کسکشی طرف هستن به همین خاطر نمیخاد بگه، میخاد که فراموش کنه، میگه ئه ئه خودمم نمی دونم چرا اینو گفتم، من همینجا می گم که گه خورده، گه میخوره( گه میخوره با گه خوردن خیلی فرق داره، شما می تونی بگی گه میخوری که گه خوردی، یعنی تو قبلا ی گهی رو خوردی و به خاطر عقوبت اون گه خوریه هنوزم داری گه میخوری(یادداشت کنید: تعریف اعمال ما تاخّر) به عبارت دیگه هر گه میخوری ای، ریشه در یک گه خوری داره) اومده پیش من، با ی لبخند کسکشی ای روی لبش میگه ئه راستی تو کیفت عکس فلانی رو پیدا کردم(کیف ِ پول نه، شما درمورد من چی فکر کردید که فکر می کنید من تو کیف ِ پولم عکس فلانی رو میذارم، اصلا بذارید برگردیم دو قدم عقب تر، مجددا شما در مورد من چه فکری کردید که فکر می کنید من کیف ِ پول دارم، کیف ِ پول داشتن ی کسخلیه، (خب بابا، چرا شاکی میشی ؟ چرا میگی گه نخور؟ خودت گه نخور اصلا، شما که اجازه نمیدی کلا بنده منعقد بشه، در نطفه خفه کردی حرفمو(آقا مگه تو نطفه هم میشه خفه کرد قضیه رو؟ نطفه مگه تنفس میکنه؟ تعارف نکنید دیگه یه باره حتما غذا هم میخوره آروغ چی؟ آروغ ِ بعد ِغذا هم میزنه؟ سکس و ایناشم که ردیفه دیگه؟ پول مول هم که لازم نیس، پول میخاد چیکار؟ آدم تو نطفه پول میخاد چیکار؟ پول ِ تاکسی میده؟ پول ِ غذا میده؟ پول ِ دیگه چی لازم داره که بخاد بابتش پول بده؟ پس چی؟ پول نمیخاد، خب اگه پول نمیخاد، یعنی طرف تو جاییه که پول لازم نداره، برا چی میاد بیرون از اون تنگنا(حالا با اینایی که با سزارین بدنیا اومدن کاری نداریم، کسخل نیستنا، من خودم با سزارین بدنیا اومدم، من کسخل نیستم) واسه چی تن میده به این جرثومه، خب الان دیگه وقتشه که شما هم مثل من به جبرگرایی رو بیارید(اون عالم زرع هم که توش خدا از همه مون پرسیده آقا میخاید برید دنیا؟ بعد همه مون قالوا بلی کردیم گفتیم بلی، اونا رو هم بریزید دور لدفن ^-_-^ (خدا همه مون رو لعنت کنه، همه مون، چون همه مون حداقل یکبار به غلط املایی نوشتن ها لبخند زدیم لااقل، خدا همه مون رو لعنت کنه که کار به جایی رسیده که آقا رو عاقا می نویسن، لطفن رو لدفن می نویسن، نه به خاطر زبان و ادبیات کهن ِ پارسی، اصلا آقا ریدم تو زبان و ادبیات کهن ِ پارسی، مگه من فردوسی ام که دغدغه شو دارم، خود ِ دست اندرکارانش-رفقای حداد عادل- که تو فرهنگستان ادب و زبان فارسی شکر است هستند تخمشون نیست، مثلا میگن به جای ژیمناستیک بگید چَم ورزی، فردا یکی تو خیابون به من بگه چَم ورزی خب بلادرنگ میگم کیرخر و چَم ورزی، درست صحبت کن ببینم چی میگی ؟ چَم ورزی چیه دیگه، میگم که خود اون دست اندرکارانش(واحد نودال) به فکرش نیستن، به من چه، من گیرم ی جای دیگه س، کجاست؟ هر عقل سلیمی میفهمه)، الان ی کم مواضعم رو ( تا اینجاشو ی نوبت نوشتم، گفتم بعدا میام تکمیلش می کنم، بعدا که الانه اومدم تکمیلش کنم دیدم هیچی یادم نیست، یعنی از چیزی که میخواستم تعریف کنم هیچی یادم نیست، میگن دروغگوها حافظه شون ضعیفه، واقعا راسته، من ی دروغگوئم، من یه دروغگوی کثیفم که حافظه م هم ضعیفه، من به همه آدمای اطرافم لااقل یکبار(حتا سر ِ شوخی هم که شده) دروغ گفتم، چقد من من می کنم، گه تو من، از این به بعد شما، آره شما هم دروغگویی، شما هم حافظه تون ضعیفه، منم می فهمم، من میفهمم، من وقتی شما مکث می کنید و فکر می کنید و دروغ میگید می فهمم، اصلا گه تو من، شما هم می فهمید، شما هم وقتی من دروغ میگم می فهمید. اصلا آدما وقتی دروغ میگن یه رو واسه لو رفتن قضیه قائل میشن. حتما حتما حتما، بدون شک قبل از هر دروغی پیش خودشون یا میگن که خب این دروغ رو هم فهمید اشکالی نداره، با ی دروغ ِ دیگه درستش می کنم، یا میگن یا جدّه سادات، اگه این یکیو بفهمه بگا میرم، مجبورم بازم یه دروغ دیگه بگم. دقیقا همین طوره، به روح ِ همه راستگویان قسم که همینطوره. بعد مشکل میدونی کجاست؟ مشکل اینجاست که صداقت رو با گفتن ِ دروغ هامون میخوایم شروع کنیم، نمیخوایم؟ خب باشه، جمله م رو عوض می کنم، بنده، صداقت رو با برملا کردن( یا ناچارا برملا شدن) دروغ هام میخوام شروع کنم. این نقطه ریدمان ترین نقطه برای شروع صداقته چون ریدی تو اعتماد دیگران به خودت( کاش میشد به اعتماد اکتفا نکرد، یعنی برینی به دیگران، نه صرفا اعتماد، نه حتا صرفا کلامی، عملی، فکری ذهنی، جسمی، همه جوره برینی به دیگران). دقیقا این همون کاریه که من کردم، نشستم دروغ گفتم، وسط ِ کار اومدم میگم آقا، خانم من دروغ گفتم، آدم خوبه ماجرا منم که اعتراف می کنم دروغ گفتم، در حالیکه کیر آقایون دهنم، خانوما هم تشویق کنن آقایون رو تا بیشتر فشار بدن. بعدشم که نوبت من شد، منم تشویق کنن، همه همدیگه رو تشویق کنیم، ساپورت کنیم، به یه جایی برسیم پس فردا از همه اوناییکه ساپورتمون کردن تشکر کنیم، از تک تک شون، اما در کنار همه اینها یادمون نمیره یک تشکر ویژه هم از همسر عزیزمون کنیم که بزرگترین ساپورت ِ زندگی مون بوده) آها یادم اومد. یکی به هوای سیگار دست کرد تو کیفم، عکس فلانی رو توش دید. فلانی ی آدم استراتژیکیه که عکسش نباید تو کیف من میبود. عکس فلانی چرا تو کیف من بود؟ یادم نیست، عکس کی تو کیفم بود؟ یادم نیست. اونی که دست کرده بود تو کیفم کی بود؟ یادم نیست. دروغ گفتم بابا، دروغ میگیم آقا، ولم کنید.

هَپی اِند


- آقای دکتر ولی یکبارش که اشکالی نداره، ما سعی می کنیم تمام موارد بهداشتی رو رعایت کنیم.
دکتر در حالی که انگار با یک مشت زبان نفهم حرف میزند در چشمان زن نگاه می کند و با جدیت هرچه تمام تر تکرار می کند:
- نمیشه خانم، نمیشه، استرس برای سگ شما خطرناکه.
زن لبخندی به سگش که در صندلی مخصوص سگ ها نشسته است میزند
 - اسمش پیتره آقای دکتر، سگ صداش نکنید ناراحت میشه.
 - بله سگ ِ شما پیتره، بله، استرس برای پیتر شما خطرناکه، ممکنه هر اتفاقی برای پیتر بیفته، شما که نمیخواید پیتر به خاطر همچی اتفاقی تا آخر عمر دچار لکنت بشه؟ 
شوهر ِ زن دستی به سر سگ می کشد و می گوید :
 -آقای دکتر، امکان نداره دارویی، چیزی تجویز کنید که خطر عواقب این کار رو کم کنه؟ آخه ما واقعا خیلی دوست داریم این اتفاق بیفته.
 - باور کنید من هر کاری میتونستم و از دستم برمیومد براتون انجام دادم، باز هم تکرار می کنم، از نظر من استرس سگ و هیجان زیاد برای سگ شما خطرآفرینه و حداقل خطری که ممکنه ایجاد کنه لکنت زبونه.
 ****
پسر بچه 6 ساله شان که بخواب میرود، مرد پیتر را بغل می کند، میبرد در حمام شان، حمام شان بزرگ است،نه نه، حمامشان به اندازه کافی و خیلی بزرگ است. کیر سگ را به آرامی در دست میگیرد و در دهانش قرار میدهد، کیر سگ احتمالا خوش طعم نیست، لرزه ای بر اندام مرد میفتد، مو بر تنش سیخ میشود، سعی می کند به زنش فکر کند و شروع می کند کیر سگ را لیس زدن، سگ که تحریک شده است صداهایی از خود در میاورد، زن صدای سگ را شنیده است، از دور قربان صدقه ش میرود، مرد لحظه ای کیر سگ را از دهان درمیاورد و زنش را صدا میزند. زن می آید. زن زیبا است، زن بوی خوب میدهد، زن لباسی بر تن ندارد، چهار زانو مقابل سگ قرار میگیرد، مرد پاهای سگ را روی کمر زن قرار میدهد و با لبخندی از نگرانی و استرس به نظاره می نشیند.

خواندن ِ این پست به کسانی که زیر ِ ابرو برمیدارند توصیه نمیشود.


چایی میخوری گُر میگیری، چایی نمیخوری نمیشه، نمیشه، نمیشه چایی نخورد، حالا هوای کوفتی هرچقدرم که میخواد گرم باشه، چایی میخورم تی شرتم خیس میشه از عرق، همین امروز وضع به جایی رسید که به جرم یک چایی خوردن ِ ساده مجبور به تجدید استحمام شدم [آره بابا، ما از اون ور ِ بوم افتادیم، نه تنها به صورت مرتب و منظم استحمام می کنیم، بلکه گاهی تجدید استحمام هم می کنیم، انصافا این کلمه تجدید که میاد یاد ِ تجدید فراش نمیفتید؟ اصلا یکی از سختی های مادر بودن همینه، همین که مادر باشی، مادر چند تا بچه باشی و همه ش نگران باشی که شوهرت تجدید فراش بکنه یا نکنه، همش باس تو تَب و تاب ِ این باشی که رفتارای مشکوک شوهرتو ارزیابی کنی و با خواهرت یا دوستت یا فلانت در میون بذاری و بشینی باهاش تحلیل کنی که شوهرم تجدید فراش کرده یا نه، اگه کرده چرا و اگر نکرده چرا؟ آره آقا نکرده شم چرا داره به خدا، اینم واسه اینه که خدا اینو اینجوری کرده} چگونه ضمیرهای اشاره ای را بگاییم؟، مبحث اول:این{ میخوام بگم خدا ریده تو بشر که تنوع طلب چیزش کرده. مخصوصا( یا به قول رادیو چهرازی نخسوزن، آقا این رادیو چهرازی یه معیار ِ خیلی خوبیه واسه این که یاد بگیریم چجوری شوخیای بیمزه قدیمی و حتا جدید رو بامزه کنیم، به گوش- نه به چشم، شوخی ِ بیمزه قدیمی رو به صورت نوشتاری بامزه کردن، کار ِ خیلی سختیه{آخ آخ گاییده شدم از بس نظرات ِ خفن دارم میدم} حالا اگه رادیو چهرازی رادیو نبود شاید اینم می تونست چیز کنه، نمی دونم والا- به گوش ِ شنونده برسونی) نخسوزن مردا، این مردا، آقا امان از این مردا، امان از این جماعت مذکر، خودمون رو میگم، خدا تنوع طلبی رو تو مردا به حد اعلای خودش رسونده، خدا اگه تو یه چیز خداییشو اثبات کرده باشه، از این نظر که خدا میتونه همه چیز رو به صورت کسّ ِ خارش خلق کنه، یعنی اون چشمی که الان شما داری باهاش اینا رو میخونی کسّ ِ خار ِ ابزارهای دیدنه، میخام بگم اگه خدا تو یه چیز کسّ ِ خارش باشه، تو همین قرار دادن قوه تنوع طلبی ِ خفن تو مرداست، اصلا اگه یه کم پایه های دین و ایمون مون قوی باشه همین سر ِ نخ ِ کسّ ِ خار بودن خدا در خلقت مردها از نظر تنوع گرایی ( میدونم میدونم، گاییدم) رو بگیریم می رسیم به خداشناسی و اثبات خدا و هرچند ما مردا واسه این که این کسّ ِ خار خدا بودن در خلق ِ تنوع گرا بودن ِ مرد رو درک کنیم باس به خودشناسی برسیم ولی واسه شما ( روی سخنم با زنهاست) یه جورایی اون قضیه ابتدا خودشناسی سپس خداشناسیه دور زده میشه(حواستون که هست؟ هنوزم دارم میگام). شما( حالا روی ِ سخن با مَردهاست) میخوای بگی تنوع طلب نیستی؟ من میگم تو گه خوردی، من میگم تو اول مردونگیت رو ثابت کن بعد بگو تنوع طلب نیستی، تویی که زیر ِ ابرو برمیداری گه خوردی که مَردی {اصلا اگه زیر ِ ابرو میداری ادامه این متن رو نخون، فحش گذاشتم واسه اونی که زیر ِ ابرو برمیداره و ادامه اینو میخونه} من خودم مَردم، سیبیل هم دارم، جدیدا هم سیبیل هام داره متصل میشه به ریش هام، همینجوری پیش بره میتونم ریش پروفسوری بذارم ( داییم یه بار ریش پروفسوری گذاشت، مادرم تو خونه راش نداد، گفت برو اون کونی بازیتو- نقل به مضمون- از صورتت پاک کن بعد بیا خونه مون، حالا بنده خدا همون موقع پسرش 3 ساله ش بود، تویی که زیر ِ ابرو برمیداری و هنوزم داری اینجا رو میخونی بازم خجالت نمی کشی؟) من خودم میگم که خلقت ما جوریه که تنوع طلبی به نوع ِ کس ّ خارش درون ما نهاده شده. بعد این قضیه تنوع طلبی در سر و شکل و شمایل که یهو بیداد میکنه، شما خوشگل ترین دختر دنیا رو هم بذاری تو دست و بال ِ یه مرد، بازم بلاخره چشمش میره دنبال اون دختره ای که اون روزی تو صف ِ تاکسی دوتا جلوترش وایستاده بود و انگشتاش استخونی بود و صورتش کشیده بود و لب ِ بالاش نازک بود و دماغش از اینایی بود که وقتی از جلو بهشون نگاه می کنی خیلی منسجم و با دو سوراخ به غایت منظم و منطقی و به جا دیده میشه بود. ابروهاش چجوری باشه؟ موکتی خوبه؟ موکتی با رنگ ِ شکلاتی(شکلاتی یا قهوه ای یا چمیدونم اونی که مشکی نیس، سفیدم نیس، چه رنگیه؟ آره همون) مراما میره، مراما مادرمون حق داره نگران بابامون باشه، حالا تو دلش باز خدا رو شکر میکنه که یه مشت بچه مفت خور ِ بیکس و بیکار ( مخصوصا بیکار) مثل ما داره که جیب ِ شوهرش باس مدام خالی بشه تو جیب ِ ما و مخصوصا تو این اوضاع احوال اقتصادی- که تقریبا داره شبیه دشت ِ نینوا در عصر عاشورا میشه اوضای مالی- پولش زیاد نمیاد که بخواد بره دنبال تجدید فراش، ولی بازم دست و دلش میلرزه، نشون به اون نشون که مادر ِ من الان دو روز ی بار زنگ میزنه و توصیه میکنه که اگه پولی چیزی کم داری زنگ بزن از بابات بگیر، اصلا این تشویق کردنها به پول گرفتن از پدر مشکوکه قضیه ش، یه جورایی قضیه برعکس شده کلا، به جا این که من زنگ بزنم به مادرم بگم به بابام بگو برام پول بریزه، مادرم زنگ میزنه میگه به بابات بگو برات پول بریزه. مام که خر نیستیم، می فهمیم، خر هم بودیم دیگه اینقدر بیشعور و نفهم و عوضی و بیناموس نشدیم که نگرانی های مادرمون رو درک نکنیم. الان این کروشه ای که اول باز شده بود بسته میشه : ] گرمه هوا. پول ِ پیتزا خوردن که نداریم قبول، حرف ِ شما متین، ولی چایی هم نخوریم که بعدش بریم حموم؟ پول ِ آب و گاز رو که داریم به صورت شارژ پرداخت می کنیم، پس اگه نریم حموم اون پولی که پرداخت می کنیم از کفمون میره، چون این طبقه بالاییه حموم بره صدای برخورد ِ آب با کف ِ زمین به خونه ما هم میرسه( اون قضیه سیفون کشیدن رو که یادتونه؟ حالا بسطش بدید به حموم رفتن) من نشستم شمردم، اینا روزی 7 8 دفعه حموم میرن. حالا باز میگید چایی نخوریم؟

کسشرترین پستی که امروز در بلاگر نوشته شده است.


حافظه و خاطره، به نظر میاد این دوتا باهم خیلی رابطه دارن،یعنی مثلا حافظه ئه س که باعث میشه خاطره بازی کنی، خیلی تو اون دنیا غرق باشی، البته به نظر من که فقط به نظر میاد، مثال نقضش هم خود ِ منه، من حافظه ِ خفیفی، ضعیفی، کثیفی – البته این حافظه کثیف رو اکثر پسرها و اقلّ ِ دخترها دارن، این تقسیم بندی ای که کردم خیلی مستدل و معتبره،( البته برای خودم، الان که بگمش احتمالا برای شما هم همینجوری بشه مگر این که با من عناد شخصی داشته باشید و نخواید استدلال های منو قبول کنید، دقیقا همینجوری که ما با عزیزان ِ ولایت مدارمون عناد شخصی داریم و هرچی استدلال می کنن که آقا خامنه ای خیلی چیزه و اینا، ما میگیم گو نخور بابا، ننه شو گاییدم) قضیه رو خیلی نپیچونم، به نظر من هرکس که فیلم پورن، سوپر دیده حافظه کثیفی داره ( آقا یه چیزی بگم این وسطا، این وسطا یه چیزی گفتن خیلی حال میده، من دوست ندارم اینجا به نشر عقاید و نظرات خودم بپردازم، ولی دقیقا دارم همین کار رو می کنم، چرای جفتشم نمی دونم ) الان اینجا جمله معترضه ئه تموم شد، بنابراین باید خط فاصله بذارم – آره آقا من حافظه م خیلی ضعیف شده، خیلی خیلی،کارهای خیلی مهمی که قبلا کلی بهشون فکر کردم که انجام بدم و اینا، خیلی راحت یادم میره دیگه نشونه خیلی واضحش هم همین حواس پرتی ایه که دچارش شدم، که داره بشدت هم آزارم میده، ولی از اون طرف یهو یه صحنه هایی میاد تو ذهنم، در واقع می تونم بگم زنده میشه که بعدا خودم میشینم انگشت در دهان میمونم که د لامصّب این از کجا اومد دیگه؟ انگار قبرستون خاطرات ی جایی جدای از حافظه هستن، حالا من دقیقا نمی دونم کدوم گوریه این گورستون. یه بار شاهرخ – یکی تو توییتر میگفت آقا چه کاریه وبلاگ که می نویسید اسم ها رو مخفف می کنید؟ مگه متهم به دزدی و قتل و فلان هستن؟ خب یه اسم مستعار واسه شون انتخاب کنید، منم دیدم انصافا راست میگه، بنابراین تمامی ِ اسامی استفاده شده در این متن مستعار می باشند- اس ام اس داد که پارک ها، جاهای غمگینی هستند. هرچند اون موقع جوابشو ندادم، ولی منم باهاش هم‌عقیده بودم، پارک ها جاهای غمگینی هستند، واسه قشنگی ِ متن مثلا بهتره بگم پارک ها جاهای غمینی هستند، حالا چرا و ایناشو هم اونایی می فهمن که ی عصر تخمی رو پامیشن میرن پیش یکی دیگه مثل شاهرخ، وقتی میگم مثل شاهرخ، باتوجه به این که من خودم مذکرم، این قضیه مذکر بودن اون یکی دیگه ئه س که الان تاثیرگذار میشه. بعد یه بار دیگه، فکر کنم به فاصله 7 8 10 15 روز بود که تو پارک لاله نشسته بودم، این دفعه با صبا – صبا هم از اون اسمای دو جنسیتیه، نمونه ش هم مرحوم ابوالحسن صبا(هارهار) ولی اینجایی که من دارم میگم ی دختر منظورمه- رفته بودیم پارک، ولی دیدم نه اینجوریام نیس، پارکا جای غمگینی نیستن، دیدم شاهرخ کسشر گفته بود تو اون اس ام اسش، بعد همونجا ی جمله ای هم گفتم به صبا، گفتم زندگی ایده آل واسه من جاییه شبیه پارک که آدما همه شون توش آرومن، آرامش دارن، عجله ندارن، با حوصله ن. الان که برگشتم به اون جمله ئه نگاه کردم دیدم یا زهرای مرضیه، من چه کسشری گفتم، واقعا پارک ها جای ایده آلی هستن؟ کیرم تو عقیده م، ریدم سر ِ قبر پدر ِ عقیده م که پارک ها جای ایده آل هستن. متوجه شدم اساسا ما داریم کسشر میگیم، بخش عظیمی از حرف زدنامون کسشره. این درحالیه که در بخش عظیمی از این حرف زدن ها داریم از کسشر گفتن ِ بقیه مینالیم، زندگی سخته آقا، دست میذاری رو هرچیز کسشره، به هرچیز نزدیک میشی، بعد دور میشی می بینی ئه اینم که کسشر بود. بابا گاییده شدیم دیگه. آها همین امشب بود که یارو بهم گفت که پاشو بیا دیگه، پاشو بیا ما رو دلقک بازی ِ تو حساب کرده بودیم. من خیلی ناراحت شدم البته به روی خودم نیاوردم، از این لبخند کیریا زدم براشون - لبخند کیری از اون لبخنداییه که وقتی ی کیر تو دهنته و ناچارا گوشه باز شده، اگه کیره رو بکشن بیرون و دهنت همونجور باز بمونه به نظر میرسه که داری لبخند میزنی- ناراحت شدم نه به خاطر این که منو دلقک حساب کردن، این که ناراحتی نداره، وقتی تو جوامع -جمع ها- دو حالت دارم، یا ساکتم و فقط دارم نگاشون میکنم، یا دارم دلقک بازی می کنم خب انتظاری فراتر از این نمیره. بیشتر از این ناراحت شدم که دنبال ی چیز میگشتم تا ناراحت بشم، کلا میخواستم ناراحت باشم، الانم میخوام، همین الانم اینقدر ناراحت شدم از دست ِ عدس ها که نصفه پخته شده ریختمشون تو برنج، گفتم به تخمم که نمیپزید، حالا قبلا واسه پختن عدس ها کلی سعه صدر داشتم، میرفتم هعی قاشق میکردم توشون، چرخشون میزدم، تشویق شون می کردم که بپزید دیگه، بابا این دفعه حتا نمک هم نریختم، بعد شما میگی آبلیمو بریز که قابلمه ت سیاه نشه؟ کسخلی؟ آره دنبال بهونه می گشتم واسه ناراحت شدن، بعد ناراحت که میشم میرم میشنیم رو صندلی، پاهامو هم میذارم زیر کونم تا خواب برن، چند دقیقه همینجوری صبر می کنم تا حسابی خواب برن، بعد بلند میشم و میرم دیوار رو لگد میزنم، دهنم صاف میشه، قشنگ عذاب می کشم تا پاهام به حالت عادی برگردن، خیلی سخته، آقا زندگی خیلی سخته.

اینا هنوزم دارن سیفون می کشن


پدرم، پدرمو درآورد. میدونم، میدونم، پست ِ قبلیِ وبلاگ رو میدونم که گفتم همه حق دارن، حتا پست ِ بعدی این وبلاگ رو هم قاعدتا باید بدونم، چون همه رو خودم می نویسم، خودم تنهایی می نویسم، همون شوخی بی مزه ئه بود که میگفتن اینو خودت تنهایی گفتی؟ خیلی مضمحل بود این شوخیه، کلا شوخی هایی که قبلا می کردیم خیلی مضمحل بودن، مخصوصا شوخی هایی که الان می کنیم هم در آینده خیلی مضمحل میشن، کلا بشر در جاده اضمحلال قدم میزنه، اضمحلال یعنی چی؟ یعنی این که ساعت 4.30 دقیقه نیمه شب، صدای پس زمینه شبت میشه صدای سیفون کشیدن ِ همسایه طبقه بالایی، خب این یعنی اضمحلال، حالا این سایت لغت نامه دهخدا که تازه میگن بازماندگان خود ِ مرحوم دهخدا هم گفتن که این چیزه، ینی معتبر نیست هرچیزی که میخاد معنی کنه اضمحلال رو، ولی اضمحلال واقعی همینیه که من میگم. آدم گاهی ی اداهایی در میاره که خودش میمونه توش. من یادمه ی بار جوگیر شدم، همون سال اول دانشگا بود، از این تیریپ ی مشت پسر خوابگاهی اتوبوس بگیرن و با کلی خایه مالی 4 تا دختر خوابگاهی رو هم راضی کنن که باهاشون بیان، رفته بودیم اردو- اردو ؟ اصلن ببین آقا همین واژه اردو خودش مضمحله، مغز آدمو میبره، میکشونه، مینشونه کنار خاطرات دوران دبستانش، یعنی میخام بگم ما اون موقع هم اردو میرفتیم، میرفتیم کاشان و محلات و کوفت و زهرمار، بعد از 12 سال درس خوندن باز اومدیم دانشگا رفتیم اردو، این یعنی اضمحلال، این یعنی همون قضیه که سنگ بنای ی چیز رو بشاشی توش، دیواراش هم بیاد بالا بو شاش میده، باد ِ دریای مدیترانه هم از پنجره ش بیاد تو بوی شاش رو میاره، حالا همینه که مثلا من با تعجب بخوام برگردم بگم ئه؟ پسر چرا دانشگا رفتن و درس خوندن و زندگی دانشجوییت اینقد مضمحل شده؟ کجای کار می لنگه ؟ باس یکی باشه با پشت دستی بزنه تو دهنم بگه اون موقع که شب با افتخار تو خوابگا کون وارو میزدی که آره ما فردا میخایم بریم اردو، اونجا می لنگه، اونجا شهید شد قضیه اصلن- بعد یادم نیست درکه بود یا دربند، بذارید فکر کنم، آقا اینا نصفه شبا همگی با هم پا میشن میرن دستشویی، ولله دارم میشمرم، بالای 10 بار سیفون کشیده شد، حالا یا یارو سنگین ریده، یا من توهم صدای سیفون زدم یا کیرم تو این دیوارای نازک، خب دیوثا سقف رو که دیگه نباید نازک بسازید، حالا یارو ی دونه هم که گوزید، دست ِ بالا اون همسایه بغلیا باید بشنون، دیگه ما که زیرشونیم نباس موج ِ گوزش ما رو هم بگیره. آره درکه بود، که نزدیکای آبان هم بود، که هوا هم سرد بود، که دیگه آخراش بارون اومد، که کون مون یخ زد، که من اونجا جوگیر شدم رفتم تا زانو توی آب، بعدش بگا رفتم، سرفصل بگاییای من اونجا بود، الانم یهو یادم افتاد آدرس این وبلاگ رو به خیلیا دادم و نمیشه بگم قضیه ش رو. حالا بذا همین قضیه عید رو بگم. همینی که میگم بابام درومد، ی روز از خواب که بیدار شدم، دیدم طبق معمول ی مشت لاشخور- من به فامیل هامون میگم لاشخور، حالا من نمی دونم لاشخورا دقیقا چجوری زندگی می کنن ولی اینجوری که از اسمشون برمیاد باید شبیه این فامیلای ما باشن، یعنی یهو 10 15 نفری جمع شن برن خونه یکی، این کلونی ای که اینا شکل میدن از نظر من خیلی شبیه زندگی لاشخورهاست- ی مشت لاشخور تو خونه مون هستن، بعد این اتاق خوابی که من توش روزا تا ظهر میخوابیدم و ایراد اصلی ِ بابام به همین بود که خب ما به این چاردیواری میگیم اتاق خواب، یعنی باید توش بخوابی، نه مثل جغد شبا تا صبح بیدار باشی. این اتاقه جوریه که بخای هرکاری بکنی مثلا بخای بری دست و صورتت رو بشویی، باید ی دور به تک تک اعضای حاضر در پذیرایی بِدی، حالا ی زمانی مثل الان که داییت اینا اومدن باید بری بوس و ماچ بدی، ی زمانی که فامیل ِ دور تره باید دست بدی، اگرم بابات نشسته باشه که بهتره کِرِم تو جیب ِ شلوارت باشه که وقتی بهش میدی کمتر درد بکشی – کاندوم هم لازم نیست، چون طرف باباته، اگه ایدز داشته باشه که مادرت هم ایدز داره و به تبعش تو هم ایدز داری و اصن ریدم تو زندگی تون، کانون خانواده تون بگا رفته اینجوری، یکی باید باباتو از لای جنده های دوزاری ِ شهرتون جمع و جور کنه-  داییم اومده بود، داییم با تبارش اومده بود، دایی بزرگه م با زن و زندگی و دوماد و نوه و عروس و خلاصه ببین اینجوری بود که اینا سر ِ خیابون وایساده بودن، گفته بودن آقا ما داریم میریم مهمونی، کسی نمیاد؟ اینقد زیاد بودن. من با همون قیافه تازه از خواب بیدار شده که آب دهنم هم اومده بود ی جاهایی خشک شده بود و به زور ی کمِش رو پاک کرده بودم رفتم به همه شون ماچ و بوسه دادم، بعد به پسرداییم که همسن خودمه رسیدم دیدم ی دختری که شرم 17 18 سالگی تو چشاشه کنارشه، بله، زن گرفته آقا، عن آقا زن گرفته، از یه منظری میشد گفت من نماینده مدرنیته و پسر داییم نماینده سنت بود، قضیه قشنگ تقابل سنت و مدرنیته بود که من نگران ِ اسم و رسم ِ اون مدرنیته مادر مُرده بودم که همه داشتن زیر ِ لب می گفتن کیر تو مدرنیته. اوه اوه آقا من شلوارک رو یادم رفت بگم، گفتم ی جای کار داره میلنگه، اصل ریدمون قضیه همین شلوارک به پا بودن ِ من بود. تازه وقتی رفتم دستشویی، سر ِ کاسه توالت نشستم دیدم یا زهرای مرضیه، این که پاچه نداشت، این که شلوارک بود، این که بابام قراره بعد از رفتن ِ اینا با کمک ِ مادرم و سایر اعضای خانواده کون دیواریم کنه. اوه اوه، ببین این شلوارکه تا جایی ضایع بود که از دستشویی اومدم بیرون دیدم ی شلوار پشت ِ دره که تو دل ِ این حرکت کلی حرفه، پسره ِ خاک برسر، حیف ِ نون، اینو بپوش بیا. تنها شانسی که آوردم این بود که دعوای این ماجرا افتاد واسه فرداش، چون اون روز تا خود ِ شب کون به کون مهمون اومد برامون. فرداش همین قضیه بابام، بابامو درآورد پیش اومد. من تا الان فکر می کردم دارم قضیه بابام، چجوری بابامو درآورد رو تعریف می کنم، الان که رسیدم به اینجا دیدم واسه تعریف کردن روز رو اشتباهی انتخاب کرده بودم، یعنی باید فردای این روزی که تعریف کردم رو تعریف می کردم. حالا فرصت زیاده واسه نَقل گفتن، باشه ی نوبت دیگه. فقط ی بار دیگه تیتر پست رو بخون، خداوکیلی دروغ نمی گم.

یه بار یکی رفت تونس اما یکی دیگه رفت نتونس


تعطیلات عید واسه من همیشه تخمی بوده، حتا یه تعطیلات هم یادم نمیاد که خوب بوده باشه، کلا قضیه یا قراره منتهی بشه به خونه موندن یا سفر رفتن، که جفتشم تخمیه، باز این اولیه بهتر بود قدیما، سفر رفتن که همیشه بد بوده، اصلا تحت هر شرایطی، دیگه از سفر مجردی پر از مشروب و این کسشرا که بهتر نیست ؟ اونم از نظر من تخمیه، حالا اگه نظر من تخمیه که اون ی بحث دیگه س. قبلا عیدها دختر عموم میومد خونه مون، دخترعموم از بچگی تو نظر ِ من دختر خوشگلی بود، قبلنا به نظرم بیشتر بود ولی الان دو سال از من بزرگتره، میخواستن دختره رو بکنن تو پاچه داداشم، ولی مادرم بابامو تهدید کرده بود که اگه فلان بشه بیسار میشه، نه این که دختره بد باشه ها، اتفاقا عرض کردم که دختر ِ خوشگلی بود، دختر عموهای خوشگل هم خوبن، چون که با آدم حرف میزنن، آدمو تحویل میگیرن، مثل باقی ِ دخترای خوشگل نیستن که تو پیاده رو فقط کونشون رو می کنن بهت و راه میرن. ولی مادرش خیلی بده، زن عموم رو میگم، خیلی دیوثه، اینو همیشه مادرم می گفت، من هم نمی دونستم چرا، تا این که تو همون بچگیام، ی بار که تنها گیرم آورده بود لواشکم رو نصف کرد و نصفش رو خورد، دیدید چقد دیوثه ؟ دختر عموم که میومد خوش میگذشت، چون دختر عموم دختر خوشگلی بود.ولی الان دیگه خوش نمیگذره. نه این که دیگه نیاد یا این که خوشگل نباشه، اتفاقا میاد و هست، ولی این حرف منو اونایی می فهمن که تو بچگی دختر عموشون که ازشون بزرگتر بوده، خوشگل بوده، بهشون خوش میگذشته ولی الان دیگه خوش نمیگذره. کلا تو عید خونه شلوغ میشه، زندگی آدم شلوغ میشه، چون فامیل های ما هم مثل فامیل های شما آدمای کسشری هستن، زندگی پر از کسشر میشه. البته بحث و مشکل و اینا فقط سر ِ فامیلها نیست، دوستی ها هم همینه، اگه کسی نظر منو خواست می تونم بگم کلا به نظر من جمع دوستیِ گسترده و بسیط، یک چیز مزخرف، کسشر و باقی ِ صفت های بده، توی جمعی که مثلا 12 13 نفر هستن و هرکس داره با یکی دیگه حرف میزنه، من حوصله یکی دیگه رو ندارم و مجبورم با خودم حرف بزنم، بدترش هم اینه که مشروب بخورن، مثل امشب، امشبی که اونجا بودیم و به نظر من خیلی کسشر بود، چون 18 نفر بودیم. من مشروب نخوردم، مجبور بودم ی عده مست رو نگاه کنم که یا دارن دلقک بازی درمیارن، یا اونایی که با دوست دخترشون اومدن دارن اونو بغل می کنن، دارن دست انداختن گردن اون، دارن اگه خجالت نمی کشیدن همونجا فلان، دارن چیز اصن، چه کاریه ادامه ش بدم ؟ آره، داشتم می گفتم ؟ کلا دوستی ها باید دو سه چهار و نهایتا 5 نفره باشه، مثلا ما بزرگترین قابلمه ای که داریم ظرفیت پخت برنج برای 6 نفر رو داره، این یعنی حداکثر آدمایی که باید بیان تو خونه ما 3نفره و حداکثر جمع های دوستی ای که باید شکل بگیره 5 نفره، درسته که قابلمه 6 نفره س ولی ما فقط می تونیم برنج ِ 5 نفر رو از توش دربیاریم و بخوریم، چون همخونه م از شام ِ امشب، برای ناهار فرداش استفاده می کنه، یعنی خب منطقی هم هست، منم اگه جاش بودم همین کار رو می کردم، اصن من جای هرکسی که باشم همون کاری رو می کنم که داره می کنه، اگر فلان رو ی چیز خوب و بهتر درنظر بگیریم بیاید قبول کنیم حرف اشتباهیه بگیم من جای فلانی بودم فلان می کردم، خب تویی که الان جای خودت هستی داری فلان می کنی ؟ خب نمی کنی دیگه، نمی کنیم دیگه. روبرتو باجو رو که یادتونه، همون که موهاشو دُم ِ اسبی می بست، همون، اگه زیدان هم جاش بود اون پنالتی رو خراب می کرد و ایتالیا رو بگا میداد، رونالدو – هر کدومشون، به انتخاب خودتون- رونالدو هم بود خراب می کرد، ولی به نظر من اگه مسی بود خراب نمی کرد، مسی خیلی خفنه، ولی مسی نمی تونست جای باجو باشه، چون اولا مسی ایتالیایی نیست و آرژانتینیه، دوما حتا اگه مسی رو بخوایم یه جایی ئی جز آرژانتینی ئی تصور کنیم فقط میتونه اسپانیایی ئی باشه.  حالا شاید شما کامنت بذارید و بپرسید- چقدر هم کامنت میذارید که مثلا الان من با طرح ِ این موضوع میخام از گذاشتن ِ کامنت های احتمالی پیشگیری کنم- خب تویی که میگی فلان، چرا میری ی همچی جایی، چرا ؟ دلیل اصلیش این بود که داداشم، همین داداشی که بالا هم گفتم، ی بار از چین که برگشته بود، ی هدفون آورده بود، این ی بار، با اون یه باری که بازم از چین برگشته بود و برام شورت آورده بود، متوجهید؟ شورت، یعنی برادر ِ شما میره چین، دو هفته اونجا اینور اونور میره، واسه همه کلی چیز میز میاره، واسه برادرزاده تون اسباب بازی میاره، واسه باباتون و مادرتون اسباب بازی نمیاره، عطر و لباس میاره و واسه شما شورت میاره، این ی بار با اون یه بار فرق داره، فرقش هم اینه که اون دفعه شورت نیاورده بود، هدفون آورده بود و فرداش گم شد ولی امسال پیدا شد، منم از خونه آورده بودمش خونه و گمش کردم باز، خونه دومیه همینجاییه که الان نشستم دارم می نویسم، خوبی ِ ما شهرستانیا همینه که دوتا خونه داریم و می تونیم بعضی وقتا واسه بامزه بازی پشت تلفن وقتی طرف می پرسه کجایی بگیم خونه یم، بعد طرف بگه خب من پشت ِ درم، در رو باز کن و ما هم بریم در رو باز کنیم ولی اون نیاد تو، چرا ؟ چون ما تو خونه شهرستانمون هستیم و اون پشت ِ در ِ خونه تهران بود. هدفونه رو تازگیا پیدا کردم، امروز دلم میخواست برم تو مترو آهنگ گوش کنم و صداش رو هم بلند کنم تا آدم ِ بغل دستی م که از سر کار برمیگرده و خسته س، اذیت بشه، شب بره خونه و به جامعه فحش بده، به بی فرهنگی ِ آدما فحش بده که مثلا به خیالش به من فحش داده ولی اون احمق نمی فهمه که در واقع به خودش فحش داده، به خود ِ بی شعور ِ گاو ِ نفهم ِ پدرسگش فحش داده که وقتی گوشیت رو از جیبت در میاری، خواب و خستگی از سرش میپره و زور میزنه تا بفهمه تو میخای چه گهی بخوری اون تو. همین که رفتم تو مترو کنار ِ ی دختر و پسر جا بود برای نشستن که متاسفانه رو صندلی ِ روبرویی هاش هم هیچ دختری ننشسته بود تا نگاش کنم، به همین خاطر مجبور شدم آهنگ گوش ندم و تا خود ِ ایستگاهی که قرار بود پیاده بشم به حرفای دو نفره این دونفر ِ کناریم گوش کنم که چون خیال می کردن من دارم آهنگ گوش میدم بلندتر حرف میزدن. آره، متوجه شدید که؟ من اینقدر بی شعورم که حتا بعضی وقتا هیچ متکایی حاضر نمیشه بغلش کنم، چه برسه به آدم ها که عقل و شعور دارن.

کمک


سلام محمدرضا، چند وقته ندیدمت؟ یادت میاد آخرین باری که دیدمت کجا بودی؟ من خوب یادمه، آقا اصلا من همه این اراجیف رو خوب یادمه، یادمه همیشه هم تو بهم می‌گفتی اینو، می‌گفتی ناصر چرا تو پُری از چرت و پرت؟ منم همیشه بهت می‌خندیدم، این خنده‌ئه رو تو می‌گرفتی به این که من حرفت رو باور نکردم، ولی باور کن باور کردم. ببین من خیلی وقت بود باور کرده بودم که پُرم، رفتم و سرمو کردم تو هر سوراخی، دنبال هر چیزی رفتم، یادته که بهت گفته بودم یه مدت داستان نوشتم، یه مدت رفتم سینما خوندم، دنبال اون نیمچه استعدادم تو پینگ‌پنگ هم رفتم، اینا رو بهت گفتم، ولی تو هم همون موقع بهم خندیدی. گفتی بیا یه دست شرطی بزنیم. خنده تو فرق داشت محمدرضا، تو همون موقع جوری بهم خندیدی که معلوم بود باور نکردی، ولی راست گفتم، من راست میگم، بعد از این‌که همه اون چیزایی که دنبال کردم رو گذاشتم کنار، نشستم یه بار دیگه خودم رو مرور کردم، بازم دستم اومد که من پُرم، خب اینو که باور کرده بودم، پس من چرا به هیچ دردی نمیخورم؟ فهمیدم که ای دل ِ غافل، من پر از هیچی‌م، پر از چرت و پرتم، بعدش دیگه ول کردم همه چیز رو، همه رو، ول کردم اومدم این گوشه دنیا، این گوشه دنیا که نه، این گوشه ایران، ایران که دنیا نیست. یادمه رفته بودم جگرکی که علی رو دیدم، علی جلوش خالی بود، هیچی سفارش نداده بود، دستش زیر ِ چونه‌ش بود که من رو دید، سلام نکرد گفت ناصر، بعدش هم دیگه یادش رفت که سلام کنه، بعدشم که تو اومدی و من فهمیدم که منتظر تو بوده، تو رو هم که دید گفت محمدرضا، بازم یادش رفت که سلام کنه. خیلی باهم حرف زدیم، خیلی هم جگر خوردیم، من الان نه اون حرفا یادمه، نه مزه اون همه جگری که خوردیم.
محمدرضا، من یه بار تو رو دیدم فقط، دلم میخواست باهات حرف بزنم، ولی الان وقتِ اون همه حرفی که میخواستم بهت بگم نیست. علی دیروز اومده بود پیش ِ من، علی رو برداشتم بردم خارج از شهر، یکی از همین ییلاق‌های اطراف، علی گفت بیا بریم اون بالا، بالای یه صخره سنگی، یه سنگ رو با پاش زد افتاد پایین، صدای خرد شدنش رو خیلی خوب میشد شنید. بعد از تو جیبش یه طناب درآورد و گفت که دستاشو ببندم، کمک کرد که دستاشو بستم، گفت کارت شناسایی‌ها رو از جیبم دربیار، رفت لبه یه سنگ وایستاد و گفت هلم بده، منم هلش دادم. محمدرضا من علی رو کشتم.
                                                     

اخیرا دیدم یه عده اسمشو گذاشتن زندگی


خودم هم خسته شدم راستش، خب صبر و طاقت و تحمل آدما هم حدی داره، مثل همین مادرا که عاشق بچه شونن، همین مادرا نه، همه مادرا، همه مادرا عاشق بچه شونن، مثل همه پدرا که اونا هم عاشق بچه شونن، بابا طرف 50 و خرده ای سالشه، بعد میاد پشت تلفن گریه می کنه، میگه نگا ما رو، نَ، نَ، متوجه شدید؟ میگه نگا ما رو، خب مادرجان من چرا باید هدف گذاری زندگیم جوری باشه که بخاد شما رو بگاد؟ بابا من نهایتا همه زورم رو بزنم زندگی خودمو میگام، متوجهی ؟ نمی تونم، باور کن نمی شه. حالا من هرچیم بگم که اونا باور نمی کنن، آقا به ابلفضل قسم، من هم جای اونا بودم باور نمی کردم، مثلا جفتی پاشدن اومدن دم ِ در، من راشون ندادم، حالا چرا و بیسار وفلانش بمونه، ولی من ی اخلاقای تخمی ای دارم که پدر مادرم جفتشون دستشون اومده اینا رو، ولی بابام زیر بار قضیه نمیره، منم بودم نمی رفتم، بابام حق داره، بابای شما هم حق داره، میگه سیگار نکش ؟ حق داره، شما دلت میخاد سیگار بکشی ؟ شما هم حق داری، به همین برکت قسم، همین برکتی که از شام ریخت زمین، برنج رو می گم، از شام ریخت زمین من هنوز وقت نکردم جمعش کنم، 4 5 دونه هستا، زیادم نیس ولی به همین برکت قسم ما حق داریم، اونا هم حق دارن، اصلن من داشتم برا ی بنده خدایی تعریف می کردم که ببین وقتی طرف با پدر مادرش، پدر مادری که ی عمر بهش خوبی و محبت کردن، حالا هرخوبی و محبتی، اصن دوستی خاله خرسه بوده ؟ قبول، دوستی خاله خرسه بوده ولی بازم بوده، ینی نزن زیرش دیگه، بوده دیگه، طرف محبت کرده، خوبی کرده، دیگه در حد شعور و درک و فهمش خوبی و خیر و صلاح تو رو هم خواسته، حالا تهش گند زده میشه با مجموع اینا، دیگه تقصیر خودش نیس، تقصیر من و تو هم نیس، تقصیر این زمستون لعنتی هم نیست که یه روز ِ برفی هم برامون رقم نزد، تقصیر ِ پنگوئن های قطب جنوب هم نیست که نر و ماده شون غیرقابل تشخیصن، ینی مثلا پنگوئنه صبح بیدار میشه، میره ماهی بگیره، شکم صاب مونده ش- صاب مرده س میدونم میدونم اینا رو ولی مونده رو بیشتر دوست دارم ینی شکم رو ی پیکانی فرض می کنم که کنار خیابون مونده صاحابشم با یه حالت خاک برسرطوری کنارش وایستاده میشه پیکان ِ صاب مونده- شکم ِ صاب مونده ش رو سیر کنه، حال و هواش عوض بشه، اصن شایدم داره میره برا پدر مادر پیر و فرتوتش ماهی بگیره بیاره بندازه جلوشون، بعد از کنار ی پنگوئنی رد میشه که دست ِ برقضا عاشق این پنگوئنه میشه، مثلا قوس ِ بدنش جوری بوده که نیمچه مغزی هم که این حیوونای ذلیل مرده دارن رو درگیر خودش کرده، حالا ببین من اینجاشو هم حق میدم به این پنگوئنه ها، خب مگه مایی که این همه ادعای فهم و شعور و کمالاتمون میشه- شما ادعای فهم و شهور و کمالاتت نمیشه ؟ خوش بحالت، این وبلاگ رو ببند برو رجانیوز و پی دی اف کیهان و بالاترین و اینا رو بخون بعد ببین چقد ادعای فهم و شعور و کمالاتت میشه باز برگرد اینجا ادامه شو بخون- وقتی میریم بیرون و میایم چندده بار عاشق نمیشیم ؟ آقا ما تو مترو، تو پله برقیاش، وقتی ی دختری همینجوری میفته کنارمون، نسبت بهش احساس مالکیت می کنیم، دیگه اون پنگوئنه که عاشق قوس ِ بدن ِهمنوعش شده که خیلی به حق تر از ماست. طرف عاشق میشه، پنگوئنه رو می گم، ماهی که هیچی، اصن یادش میره هوا سرده، شروع میکنه به عرق کردن، یقه و اینا رو باز می کنه ی کم هوا بخوره، یادش میفته قطبه، ترجیح میده دستاشو بکنه تو سوییشرتش، بعد کلا پیگیر ِ این پنگوئنه که میشه با کلی ترس و لرز قضیه رو که مطرح می کنه می فهمه همجنسه با این پنگوئنه، حالا من نمی دونم اونا نگاهشون به همجنس گرایی چطوریاس ؟ ولی علی القاعده که باید اون قوس ِ قشنگ ِ بدن ِ این یکی پنگوئنه کوفتش بشه، ناهار هم که نخورده بود، بابا ننه ش هم که گرسنه بودن، پس باید بازم بره دنبال ماهی، این همون چیزیه که ازش بیزار بود، ینی زندگی روزمره، روزمره گی، جدیدا هم دیدم ی سری وبلاگا اسمشون رو میذارن روزمرگی، ینی قشنگ تیر خلاص رو زدن دیگه. آره داشتم می گفتم، طرف وقتی با پدر مادرش که اینقد فیلان و بیسار کردن براش بد برخورد می کنه، دیگه انتظار خیلی بالا و زیادیه که بخوایم مهر و محبتایی که ما بهش می کنیم یادش بمونه، یا حتا یادش هم که بمونه در مواقع حساس به تخمش باشه، مثلا به تخمش باشه که زیر ِ جمع کردن ِ پول واسه خریدن فلان کتاب براش زاییدی، طبیعی هم زاییدی، سزارین هم نکردی که جاشو بتونی بعدا به بقیه نشون بدی بگی آقا ببینید، این بخیه ای که می بینید حاصل زاییدن زیر فلان بوده، طبیعی زاییدی  و شرمت هم میشه که بخوای عوارضش رو نشون ِ بقیه بدی، هیچ کدوم از اینا به تخمشون نیس، این آدمایی که من براتون گفتم، اینا رو ازشون دوری کنید، اگه به اندازه ی قدم هم شده، ازشون دوری کنید اینا رو. همین پدر مادرا که انقد من براشون چیز می کنم، اینا هم خسته میشن، بنده هم حق دارم که خسته بشم، من پرسیدم، خیلی پرسیدم از اینور اونور، البته هیچ وقت تخمشو نداشتم که برم پیش ی دکتری چیزی بپرسم، ولی هرکس که می بینه، میگه تا روزی 100 تاش طبیعیه، حالا منم زیاد به تخمم نیستا، ینی اولاش بود، ولی وسطاش که الانا میشه دیگه به تخمم نیس، شما سرطان هم که داشته باشی، اولش نگرانشی، بعدش دیگه شل می کنی، یا خیالت راحته که میمیری و تموم میشی، یا مثل این نیل آرمسترانگ دیوث، نه تنها نمی خای بمیری، بلکه بعدش میای با کسکش بازی و دوپینگ و اینا مدال المپیک هم می بری، ولی ببین حرف من اینه که سرطان هم باشه برات طبیعی میشه، دیگه ریزش مو که چیزی نیس، تا 100 تاش هم که طبیعیه الحمدلله، 100 هم که عدد زیادیه، ینی موهای من هرچقدم بریزه دیگه روزی 100 تا که کمتر میریزه، اصن ی آمارگیری ای کردم خودم، من هر بار که دست تو موهام می کنم، میانگین 5 تار ِ مو کنده میشه میاد تو دستم، بنابراین من 20 بار می تونم دست تو موهام کنم بدون نگرانی، ینی به ازای هر ی نخ سیگار، ی بار میتونم دستمو بکنم تو موهام، البته روزایی که حموم میرم باید کمتر بکنم، آخه تقریبا هر بار حموم میرم نصف موهام میریزن، فکر کنم باید اون روزا 12 13 بار دست بکنم توشون. یه نظریه هم دارم واسه خاک برسری آدما، مایی که وقتی تنهاییم میشینیم تعداد موهای سرمون که میریزن رو حساب می کنیم، ینی حساب که نه، قشنگ دقیق و شمرده میشمریم، از اینایی که وقتی خونه خالی گیرشون میاد کون لخت سیگار میکشن خیلی خاک برسرتر هستیم، خیلی، حتا از بارسلونای این روزا که دوبار از رئال باخت هم خاک برسرتریم. میخام کیهان کلهر رو صدا کنم ی بار، بگم بیاد بشینه این صوبتا رو گوش کنه، اونم  موهاش بلنده، احتمالا می فهمه چی میگم، بعدش ببرمش تو اتاق خواب، بگم ی هفته چای سیگار و غذات با من، تو بشین با همون کمونچه ای که آلبوم شب سکوت کویر رو زدی باهاش، ی قطعه بساز در وصف ما خاک برسرا. دستشویی هم دم ِ دره، از در ِ آپارتمان که وارد میشی دست ِ چپ.

رازهای سرزمین من


هر روز که از خواب بیدار میشم و اون قصه سیگار و اینا تموم میشه، میرم دستشویی که یه آبی به سر و صورتم بزنم، چون من مادرم رو دوست دارم، چون مادرم از کودکی بهم می گفت برو یه آبی به سر و صورتت بزن، بعد از هرگهی که میخوردم اینو بهم گوشزد میکرد، مثلا از بیرون که میومدم میگفت برو یه آبی به سر و صورتت بزن، حتا دقت هم نمی کرد که این بیرونی که بودی دستشویی بوده، چی بوده، وظیفه ش بود که اینو گوشزد کنه، به همین خاطر این قضیه همیشه یادم مونده، انگار این بزرگترین وصیتیه که مادرم بهم کرده. دیدی صبح که از خواب پا میشی، دهنت بو گه میده ؟ قبلا در موردش حرف زدم، همونو میگم، دهن ِ من بو گه نمیده، نه به خاطر سیگاری که میکشم، به خاطر این که دهن ِ من هر روز بوی خون میده، مزه خون میده، خون رو مزه مزه میکنم هر روز که بیدار میشم.بعد وقتی که تو روشویی تف می کنم، تفم قرمزه، این که هر روز قرمز باشه تفت خیلی رو اصاب میره اون اولاش، چون نگران کننده س، کلا بشر جوری خلق شده که با دیدن خون نگران بشه. حالا باز من بشر خوبی هستم که فقط با دیدن خون خودم نگران میشم، من یه دختر خاله دارم که با دیدن ِ خون ِ گوسفندا هم نگران میشه، ی بار که بابام از مکه اومده بود، یادم نیست چند سال پیش بود، بابام هعی میره مکه، همون سال اولی که رفت مکه ساعت مچی و دوربین عکاسی و شونه ای که همیشه باهاش سیبیل و سرش رو شونه می کرد و تقریبا باقی ِ زندگیش رو تو مکه گم کرد، بعد از اون خیلی دفعه بار رفته مکه تا اونا رو پیدا کنه، مادرم رو هم میبره بضی وقتا، نه واسه این که دوتایی دنبال این چیزا بگردن، خب خودشم میدونه که این چیزا کسشرن و ارزش این که یه نفر دیگه رو هم ببره که توگشتن کمکش کنه رو نداره، مادرم رو میبره که براش شورتاش رو بشوره. یه بار اینو به شوخی به مادرم گفت و مادرم نگفت گه نخور. فقط گریه کرد و گفت این زمینی که الان توش خونه ساختیم، نصفش مال من بود، یعنی قرار بود نصفش رو بدی به من، برات قالی بافتم، پولشو ازم گرفتی رفتی زمین خریدی، گفتی نصفش رو میزنم به اسمت، حالا نزدی، ولی این حرفات چیه جلو بچه ها. بابام خندید. هیچ وقت نمی گه اشتباه کردم، گه خوردم، شاید چون هیچ کس بهش نگفته گه نخور. اون روزی که دختر خاله م خورد زمین قشنگ یادمه، من کنار دخترخاله م وایساده بودم، گوسفنده رو که قصاب کشت، دخترخاله م زرتی خورد زمین.اینقدر خوردن زمینش زِرتی بود که اگه فیلمش رو یکی ضبط می کرد بهمن هاشمی میتونست تو اون برنامه رنگارنگ روش ادا اصول دربیاره پخشش کنه، بعد همونجایی که دوربین رفته رو جون دادنِ گوسفنده، صدای خنده بذارن روش.اینجوری دخترخاله م هم ناراحت نمیشه، چون فکر می کنه که دارن به جون دادن گوسفنده میخندن همه، نه به زمین خوردن اون، به غش کردنش. البته اگه الان بخوان پخشش کنن اصن فرقی نداره که خنده ش رو کجا بذارن، دخترخاله م الان مُرده، آدمایی که میمیرن دیگه به این راحتیا ناراحت نمیشن. الان رفتم بالا دیدم نوشتم که من یه دخترخاله دارم، خب باید می گفتم من ی دخترخاله داشتم که فلان. من حالا دیگه زیاد نگران این قضیه نیستم، با این خون اومدن ِ دندونم کنار اومدم، حتا بضی وقتا که دارم با یکی حرف میزنم و داره حوصله م رو سر میبره در واقع دارم خون ِ دندونم رو مزه مزه می کنم و میخورم. آقا مزه ش اینقدایی هم که فکر می کنیم بد نیس، جدی میگما، حالا نمی دونم خون ِ دندون خوشمزه س یا مثلا مذاق ِ من با خون جور در میاد کلا. ی جورایی هم پایه شدم که اگه دستم یا ی جایی که تمیز بود خون اومد، ی کم خونش رو بخورم ببینم چجوریاس. یکی از بدبختیای نوشتن این متن همینه که الان نمی تونم مزه خون رو براتون شرح بدم، دیگه اینجاش با خودتون، برید ی پرتقال پیدا کنید و چاقو رو اشتباهی فرو کنید تو دستتون تا مزه ش دستتون بیاد. اینم گذاشتم کنار همه این دردایی که باهاشون کنار اومدم، بضیاشون ذاتین، هیچکسی هم متوجه شون نشده و نمیشه، مثلا ی نقصی دارم که تا حالا به آدمای زیادی نگفتم، فکر کنم فقط به "ر" و یکی دو نفر دیگه گفتم، به "ر" ی سری چیزایی رو گفتم ک به هیچ کس دیگه ای نگفته بودم، همین هفته هم که بهم گفت بیا فلان جا کارت دارم میخواستم ی چیزایی بهش بگم، ولی اصن نذاشت حرف بزنم، رو ی نیمکتی نشسته بودم منتظرش، حوصله م سررفت پاشدم قدم بزنم، دو قدم بیشتر نرفته بودم که ناخودآگاه برگشتم و دیدمش، باهاش دست دادم، ی نگاهی به نیمکت ِ خالی سمت چپمون کردم که مثلا موقعیتش خوب باشه بریم بشینیم، آفتاب به کله مون نخوره قاطی کنیم که ی چند دقیقه دیر تر دعوامون بشه. ولی تا دیدمش و باهاش دست دادم ی پاکت رو داد دستم و من گفتم همین ؟ سر تکون داد و رفت. ی کلمه هم حرف نزد، اصن دقت کردم دیدم بابا من کجای ِ کارم ؟ این که لباشم محکم گذاشته رو هم تا حتا سلام هم نکنه، قشنگ احساس کردم که دیشبش پیش خودش کاملا این صحنه رو چیده و من فقط دارم بازیش رو میخورم. صدای اذون هم داشت میومد، از بلندگو ها دورشدم رفتم پشت ی سری شمشاد نشستم تو پاکت رو نگاه کردم، دو تا از کتابام بود و ی ژیله، همون ژیله ای که دوستش داشتم و ی بار سردش بود بهش دادم بپوشه و بعد که پوشید گفت قشنگه این مال من، گفتم باشه مال تو. همینا بود. همین. حالا اینو ولش کنید، برم سراغ اون نقصه که بگمش و خیالم راحت بشه که اینو هم دیگه به همه گفتم. وقتی میرین شلوار میخرین تو اکثر مواقع اندازه شکم و ایناش رو تنظیم می کنید دیگه، اگه شلواره از طول بزرگ باشه اینو می برید میدید اون خیاطی که لباس فروشیه معرفی می کنه و بهتون میگه حتما بگو که منو وحید فرستاده تا کارت رو تمیز دربیاره و زود تحویلت بده، ولی من امتحان کردم، این یارو خیاطه اصن به تخمشم نیس که شما رو وحید فرستاده یا مجید یا هر اسم دیگه ای، این آقا وحید بیشتر دنبال پورسانت خودش یا منت گذاشتن رو سر ِ خیاطه س که بعدا بره پیش خیاطه، ی لبخند دیوثی هم بذاره گوشه لبش، دست بزنه به کمرش بگه آقا حیدری مشتریای ما میان پیشت دیگه؟ این دَمپا تنظیم کردنه معمولا کار همین آقا وحیده، همیشه هم یکی از پاچه هاتو تنظیم میکنه، اون یکی پا به خیال خودش همین اندازه س، اینجوری یه سوزن ته گرد کمتر مصرف می کنه ، اینم یکی از دیوثیای ِ همین آقا وحیده، ولی واسه من اینجوری نیس، از همین دیوث بازیای ِ امثال آقا وحید فهمیدم که ی پام از اون یکی ی مقداری کوچیک تره یا از اون طرف ی پام از اون یکی پام ی مقداری بزرگتره. ی پاچه شلوارم رو کفش جمع میشه، اون یکی نمیشه، خلاصه نشونه زیاده، تا حالا هم زیاد پا پِی نشدم که ببینم این اختلافه در چه حدیه. بضی از این دردا هم خب دیگه تابلو شدن از بس نالیدم براشون، همین کمر درد نمونه بارزشه، کلا من زیاد پا پی ِ دردهام نمیشم، سعی می کنم باهاشون مدارا کنم، چکارشون دارم آقا تو این اوضای گرونی. همین دندونا رو بخام ببرم درست کنم بالای 200 تومن خرجشون میشه. شایدم بیشتر، همینجوری ی عدد پرُوندم، 200 واسه من عدد بزرگیه. ی ذهنیت ِ مسخره س دیگه، مثلا این که 200 مطلقا عدد بزرگیه یا این که از نظر خانواده من سیگار کشیدن در حکم تجاوز به عنفه، اینقد این ذهنیت ِ تخمی شون در مورد سیگار قویه که داداشم مثلا تحصیلکرده و گرم و سرد چشیده روزگاره اون روزی به من تیکه مینداخت که به همخونه ت بگو سیگارش رو عوض کنه، بوش خوب نیس. خب داداش تو که می دونی من می کشم، چرا تیکه میندازی ؟ تو دیگه چرا مثل اونایی ؟ الان منم خوبه تیکه بندازم واسه مشروب خوردنت ؟ اون روزی با زن و فامیلای زنت دزدکی میخوردی که من نفهمم مثلا، خوبه این دفعه که دیدمت بگم داداش چیپس و اینا گرون شده خرج مزه ِ فامیلای زنت رفته بالا، آره ؟ بگم؟ بگم؟  

اینم یادمه که ناف ِ مشد احمد همیشه پیدا بود


می دونید گاهی شرایط آدم خیلی وحشتناک میشه، این خیلی وحشتناک به معنای واقعی کلمه، ینی از اونهایی که گوینده هم "خیلی" رو به دقت خرج کرده، هم "وحشتناک" رو و حواسش بوده که از ساختن یه همچی ترکیبی داره چی رو منتقل میکنه. خیلی وحشتناک بود که از ساعت 2 تا 7 زور بزنی تا خوابت ببره، یعنی 5 ساعت به درد ِ کمرت فحش بدی که نمیذاره بخابی، بعدش که چند دقیقه خوابت برد با صدای شکستن ِ کله ت در اثر سقوط و برخورد با زمین بیدار بشی. این یعنی این که شرایطت خیلی وحشتناکه. حالا این رو فراموش کنیم، بذاریم کنار، گور باباش که اینجوری شده، گور بابام که اینجوری شدم، تقصیر خودمه همش. ی حرفی بود که میخواستم بیام اینجا بزنم، من شبایی که بیرون بودم و میخواستم برگردم خابگا، از مترو پیاده برمی گشتم، خیابونش خیلی هم خلوت بود، اونقدری که پشت شمشادهاش میشد کله یه نفر رو با فراغ بال بُرید، اون کله بُرهایی هم که سریع تر بودن می تونستن کله دو نفر رو بِبُرَن. من از اون خیابونه برمیگشتم خابگا، خیلی هم راحت و آروم، اون موقع هنوز مثل الانا زورگیری باب نشده، یا حتا اگر زورگیری باب هم بود، خبراش به گوش من زیاد نمیرسید، حداقل فیلمش رو ندیده بودم و تصوری از این که چقدر راحت می تونن ازت زورگیری کنن نداشتم ولی الان واقعا میترسم، نمونه ش همین هفته پیش بود که تو پیاده رو همین پارک ِ نزدیک ِ خونه یکی با قدم های تند از پشت بهم نزدیک شد، از سمت راست، یهو ی ترسی از سمت راست ریخت تو بدنم، دیدین یهو بدنتون مور مور میشه ؟ از همونا، خودم رو آماده کردم که گوشی و اینا رو بدم و قال قضیه رو بکنم، چون این کفش ِ رسمی یا همون وِرنیه رو پوشیده بودم و نمی تونستم باهاش بدوئم، البته اگه کتونی هم پوشیده بودم بازم تسلیم میشدم و فرار نمی کردم، چون بندای کتونیم رو هیچ وقت نمی بندم، خیلی گشاد هستم و می کُنمشون توی کفشم، اگر بخوام باهاش بدوئم کفشم در میاد از پام. بعد دیدم که یارو اصلن پیگیر نشد، فقط اومد و رد شد، منم این ترس ِ لعنتی رو با یه پووف دادمش بیرون. یه نمونه دیگه هم دارم که حالا باشه بعدا میگمش. این خیابون ِ منتهی به خابگا رو که تا ته میومدی میرسیدی به جاهایی که یه کم خونه داشت، از این خونه هایی که پنجره هاشون شیشه های کلفت ِ گل گلی داره، یا اگرم گل گلی نیس شیشه مات کن زدن براش که دیده نشه، ولی به نظر من این چیزا کافی نیست برای این خونه ها، مخصوصا خونه هایی که این پنجره، پنجره آشپزخونه شونه، اینا واسه شون دیده نشدن کافی نیست، اینا باید جوری کنن که از توشون صدا بیرون نیاد، بو بیرون نیاد. مخصوصا این بو، بوی ِ لعنتی ِ خورشت، برنج ِ تازه دم کشیده، ببین اینایی که دارم میگم خیلی چیزای ساده ای هستنا، اینقدر ساده که همه مون هفته ای یه بار میخوریمشون حداقل، ولی واسه یه آدمی که تو خابگا زندگی میکنه اینا خیلی پیچیده هستن، مغزشو درگیر می کنه، حداقل مغز من رو که درگیر می کرد این بوی غذاهای خونگی، تو اون خابگای کوفتی وقتی بوی غذا به مشامت میخورد میخواستی بالا بیاری، یا حداقل نمیخواستی همچون غذایی رو بخوری، من دارم یه تصویری شبیه سگدونی از خابگا برای شما میسازم که متوجه بشی این بوی آشپزخونه چقدر میتونست اون شبا حال ِ یکی رو عوض کنه. خود ِ این بو هم خیلی تاثیر گذاره، تاثیری که بو میذاره روی آدم و صحنه های گذشته زندگی رو مجسّم میکنه خیلی بیشتر از اون دژاووییه که بعد از فیلم اینسپشن افتاد تو دهن ِ مردم. 5شنبه تو کلاس کنار یکی نشسته بودم که دهنش بوی خیلی بدی میداد، بنده خدا داشت آدامس هم می جویید، ولی خب این بوی گه دهنش آدامسه رو هم گاییده بود، منم کنارش نشسته بودم و چون مجبور بودیم هر چند دقیقه یکبار با هم حرف بزنیم قشنگ بوی دهنش میومد میرفت تو حلق ِ من. البته برا من زیاد آزار دهنده نبود، چون دیدم که طرف واقفه به این قضیه و داره آدامس میجوئه ولی خب اثری نداشته آدامسه، یکی بود به اسم میرقاسم، این قضیه که میخام بگم واسه دوران ِ راهنماییمونه، اول راهنمایی بودم، فامیلیش این بود، اسمش یادم نمیاد، من همیشه با این سوار اتوبوس میشدم و میرفتم و میومدم، دهنش بو میداد، بوی بد میداد، بوی خیلی بدی میداد، ولی پسر خوشتیپی بود، اون زمان خیلی خوشتیپ بود از نظر من، یاد ِ میرقاسم افتاده بودم، بعد یاد اون شلوار لی ش افتادم که همیشه دوست داشتم از اون شلوارا داشته باشم، کلا من تا اولای دبیرستان لی نمی پوشیدم، همیشه شلوارم پارچه ای بود،  تازه اونم از این پارچه ای ها که این خیاط تخمیا میدوزن، خب من نمی فهمیدم آدم شلوار رو می بره میده خیاط بدوزه که به تنش خوب دربیاد، گشاد نباشه، آدم احساس بهتری پیدا کنه از پوشیدنش، ولی هرچی شلوار میدوخت این خیاطه همشون گشاد بود به تن ِ من، زار میزد قشنگ، بعد حالا فرض کن تو هر روز تو تن ِ یکی، شلوار ِ لی ِ تنگ با رنگ ِ آبی خوشرنگ ببینی، چشمت پشت ِ اون شلواره نمیمونه ؟ میمونه دیگه، انصافا میمونه، عقده میشه، اونقدری که بعد از چند سال با بوی ِ گه ِ دهن ِ یکی دیگه یاد بوی دهن ِ گه ِ میرقاسم میفتی و اون شلواری که هر روز میدیدیش. بعد این بوی گه ِ دهن واقعا غیرقابل تحمله، قبلنا صبحا  که از خواب بیدار میشدم مسواک نمیزدم، الان هم مسواک نمیزنم صبحا، کلا صبحا مسواک زدن کار مسخره ایه به نظر من، خب اونی که صبح بعد از بیدار شدن میره مسواک میزنه حتما قراره صبحونه هم بخوره دیگه، یعنی اینقدر زندگیش فلانه که مسواک صبحش هم برقراره، خب بعد اون قلپ اول چایی که با مزه خمیردندون قاطی میشه صبحش رو خراب نمیکنه ؟ اگه نمی کنه بگه ما هم بدونیم. من به جاش سیگار می کشم، وقتی سیگار می کشی،  وقتی همیشه سیگار می کشی دهنت همیشه بوی سیگار میده و اصلا هم عجیب نیس وقتی تو دانشگا ساعت 8 صبح دهنت بوی سیگار میده، اتفاقا یکی یه بار از من تشکر کرد که آقا مرسی که دهنت بوی سیگار میده، جدی میگما، گفت همه دهنشون بوی گه ِ صبحگاهی میده، تو دهنت بوی سیگار میده، خیلی مَردی. حالا همیشه هم واکنش ها مثبت نبوده ها،[اینجا رو سانسور کردم، آقا من ی مدتیه کلا با سانسور مخالف شدم، کلا میگم پرده هایش خیلی وقته که پرده های ما درید، ما الکی داریم زور میزنیم که بخایم پرده داری کنیم. ولی خب لازم نیس آدم هر چیزی رو بگه، نمیگم هرچیزی رو هرجا نگه، مشکل ِ من الان این نیست که دارم توی وبلاگم می نویسم، مشکلم اینه که اصن لازم ندونستم این چیزی که الان سانسور کردم رو بگم.]. یه چیز دیگه هم بگم و برم پشت ِ صحنه. عمه لیلا مُرد،البته من اصلن ناراحت نیستم، عمه من نبود، من اصن عمه ندارم، اتفاقا کلی از این عمه هایی دارم که از مردنشون ناراحت نمیشم، جالبه که دوست دارم عمه رقیه بمیره زودتر، از این زنای ِ خِپِل ِ غرغروئه که شوهر ِ مظلومش رو گاییده.آقا من کنار گود نَشِستم که میگم زنه مرده رو گاییده، من 14 15 ساله اینا رو می شناسم، اتفاقا اخبارشون رو از مادرم خیلی هم خوب و جامع و دقیق پیگیری میکنم، این عمه رقیه گاییده، بچه که بودم من رو هم میگایید، من میرفتم خونه شون، تا بلند میشدم برم آب بخورم چشم غره میرفت که مثلا آروم راه برو تا گل های قالی مون بهشون برنخوره، بعد مبل خریده بودن نمیذاشت ما بچه ها رو مبل بشینیم، میگفت شماها میشاشین، خب کسکش من 8 سالم بود، اگه قرار بود بشاشم، یعنی غرورم اجازه میداد که بشاشم، جاهای خیلی بهتری داشتم که بشاشم، رو نیمکتای تخمی مدرسه مون میشاشیدم، اون شبایی هم که خبر ِ شاشیدن هام به تو میرسید، ینی مادرم بهت میگفت، به خاطر خواب های کسشری بود که میدیدم، تو خودت هم اون خوابا رو میدیدی میشاشیدی تو جات. این عمه لیلا اون موقعایی که تو محله قدیم مون زندگی میکردیم هم داشت میمرد،ولی الان مرد. تنها زندگی میکرد، البته پسر و ایناش دو تا کوچه بالاتر بودن، ولی به نظر من تنها نبود، جن داشت تو خونه ش، من زیاد میرفتم پیشش، من بچگی ِ مریضی داشتم، همیشه میرفتم پیش ِ این پیرمرد و پیرزنای ِ محله باهاشون حرف میزدم، وقتی 8 9 سالم بود یعنی، میرفتم می نشستم باهاشون حرف میزدم، حالا حرفام زیاد یادم نیس، ولی چیزایی بود که حوصله هیچ کدوممون سر نمیرفت، یه مَشد احمد بود تو محله مون، بقالی داشت، اونم مُرده، اون خیلی وقته که مُرده، دو سال بعد از این که ما محله مون رو عوض کردیم مُرد، از این پیرمردای ترک ِ زنجان بود که موهاش همیشه کم بود، ی جورایی کچل هم محسوب میشد حتا، کله گنده ای داشت که من از مشد احمد فقط  همینش یادمه، از قیافه ش همین یادمه که تارهای موش که سفید هم شده بود سیخ سیخ از کله ش در اومده بود و اینقدر کم بودن که میشد پوست کله ش رو دید. حرف زدن با این یکی کار خیلی سختی بود، یعنی من 4 5 ساعت جلو مغازه ش بودم که 7 8 تا خونه اونور تر از خونه خودمون بود، ، کف ِ کوچه مون کلا خاکی بود،اون ی تیکه جلو مغازه سیمانی بود اونجا مینشستم، سمت ِ راست ِ در ِ مغازه، اونم رو صندلیش سمت ِ چپ ِ مغازه می نشست و حرف میزدیم. بعد من اصن نمیفهمیدم این چی میگه، نصفش رو ترکی میگفت، اون نصف فارسیش هم تو هر جمله ش 3 4 تا ضمیر من و تو همینجوری ول بودن که تو اصن نمی فهمیدی چی میگه، ولی به هر ضرب و زوری بود ما باهم ارتباط داشتیم. این عمه لیلا خونه ش جن داشت، من یه بار دیدم که در ِ حمومشون خودش باز شد، برق حمومش خودش روشن شد، من دیدم اینا رو، عمه لیلا گفت اینا رو به کسی نگو، منم بعد از این که یه کتاب کسشر در مورد جن و اینا خوندم دیگه نرفتم خونه عمه لیلا.  اینو هم به هیچ کس نگفته بودم، الان به شما میگم چون عمه لیلا مُرده. الان خودش هم تبدیل به روح شده، دیگه اینو همه میدونن.

آدمای بی شعور از بی شعوری ِ بقیه هم ناراحت میشن گاهی.


من آدمی ام که دلم فقط برای خودمون میسوزه، خودمون یعنی من، تو، ما، ینی همه این هایی که توی خیابون می بینید که راه میرن به جز حیوانات. دلم برای حیوانات نمی سوزه، در نتیجه گیاهخوار هم نیستم، درنتیجه آدمی هم نیستم که به حیوانات صدمه بزنم. آخرین باری که به یه حیوان صدمه زدم وقتی بود که کلاس نمی دونم چندم ِ ابتدایی بودم، خونه مون حیاط داشت، دو تا باغچه داشت، یکیش اینقدر بزرگ بود که درخت های انار و توت توشون جا شده بودن، حتا یه درخت موز هم کاشته بودیم که اون اواخر دو تا دونه موز هم دادن به بابام، میگم دادن به بابام چون دهن ِ بابام صاف میشد سر ِ نگهداری از این درخت ِ موز، زمستونا به خاطر همین موز چند متر مشمبا می کشید رو باغچه و توش ی مشعل هم میذاشت، گربه ها هم میومدن میرفتن اون تو تا گرم بمونن، من هم چند باری که با مادرم دعوا کرده بودم می رفتم اون تو تا گرم بمونم، موز هم که همیشه اونجا بود و گرم میموند. آخرشم یادم نیست این درخت ِ موزه چی شد اصن، حالا اون دو تا موز رو که کلا یادم نمیاد کجا گم و گور شد. اون یکی باغچه هه هم اینقد کوچیک بود که حالا ولش می کنم. من هرچی حیوان آزاری دارم مربوط میشه به مورچه ها، می گرفتمشون، دورشون آب میریختم و زندانی شون می کردم، یا مثلا مورچه های پشت بوم رو میاوردم تو حیاط ول می کردم و مورچه های حیاط رو می بردم پشت بوم، مورچه های پشت بوم از این سیاهایی بودن که بعد 206 صندوقدار رو از روی این مورچه ها ساختن، مورچه های حیاط هم از این زردا بودن، البته یکی دو باری هم مورچه سوزوندم که کار خوبی نبود، همون موقع هم فهمیدم که مورچه سوزوندن کار خوبی نیست، چون وقتی داری با شمع مورچه ها رو میسوزونی ممکنه این پارافین های ذوب شده بیفتن رو دست خودت و دست خودت هم بسوزه. آب خوب بود، فکر کنم اونا هم خودشون آب رو ترجیح میدادن به سوختن. در ِ آپارتمانمون، جوریه که باید ولش کنی تا خودش بسته بشه، خیلی با حوصله س، هرچقد هم نگاش کنی دیرتر بسته میشه، حتا ی بار به من لج کرد و بسته نشد، جدی میگم، واقعا بسته نشد و مجبور شدم خودم با دست ببندمش، من کلا واسه این جور چیزا شعور قائلم، اینا می فهمن، خب این دره هم بدش میاد از اینکه نگاش کنی تا بسته بشه، باید بهش اعتماد کنی و ولش کنی، پشت سرت رو هم نگاه نکنی. در ِ این خونه ای رو می گم که الان دارم توش زندگی می کنم. این دفعه چون اومده بودم بیرون تا وقت تلف کنم وایستادم تا نگاش کنم، اون اعتماده رو داشتم و دارم به این در، اونم اینو می فهمه، ینی فهمید که خیلی زود بسته شد، تِقّی کرد که ینی گیرت همین 10 15 ثانیه ای بود که بشینی منو نگاه کنی ؟ که ینی خب بسته شدم دیگه، برو حالا. قرار بود برای شام کشک بادمجون درست کنیم، ینی من گفتم احسان من دارم میرم بیرون، تقریبا دستم رو دستگیره در بود، همین دری که باید خودت باز و بسته ش کنی. با اون در ِ قبلی فرق داره چون بی شعوره، واقعا بی شعور و بی پدر مادره، نه به خاطر این که باید خودت باز و بسته ش کنی، به خاطر این که مغزی ِ قفلش خراب شده، دقیقا وقتایی که کسی خونه نیست و من میخام تنها وارد خونه بشم کلیدم رو توش همینجوری میچرخونه، این کلیده خب باید به یه چیزی گیر کنه تا به اون یه چیزیه فشار بیاره و اون یه چیزیه طبق ساز و کاری که براش تعریف شده در رو باز کنه، ولی همین شبایی که میگم احساس می کنم این یه چیزیه جا خالی میده، بعد دستگیره در میشه یه انگشت فاک که دست ِ برقضا منم گرفتمش دستم. فقط هم با کلید من مشکل داره ها، کلید همخونه م رو بندازی توش راحت باز می کنه، حالا شاید شما بگی بی شعور منم که کلیدم رو عوض نمی کنم، ولی بی شعور شمایی که فکر می کنی این فکر به ذهن خودم نرسیده، الان تو دسته کلید ِ من سه تا کلید مربوط به این در وجود داره که دوتاش همین مشکل رو دارن، اون یکی هم اصلا تو قفل فرو نمیره، صورت مسئله رو پاک کرده. گفت خب شام چی بخوریم ؟ گفتم دو تا بادمجون تو یخچال هست، منم نیم کیلو بادمجون میخرم کشک بادمجون درست کنیم. گفت پس گوجه هم بخر، گفتم خب کشک بادمجون که گوجه نمیخاد، گفت من میریزم، میخواستم بگم به کیرم، ولی خب واقعا گوجه کشک بادمجون رو خوشمزه می کنه، پس نگفتم و به جاش یه نگاهی به زیپ ِ شلوارم انداختم که مطمئن بودم بازه و بستمش. در رو بستم، زیپ  ِ شلوارم رو یادم رفت ببندم. بعدا که اومدم خونه و داشتم ظرف میشستم زیپ شلوارم رو بستم. به سر کوچه که رسیدم سیگارم رو روشن کردم، تو برنامه م نبود که سیگار روشن کنم، از خونه تا میوه فروشی یه دونه سیگار تموم نمیشه، آخرین بار مجبور شدم سیگار رو بذارم رو جدول خیابون و بدو بدو برم بادمجون بخرم و بدو بدو بیام بیرون تا بتونم بقیه ش رو بکشم. آره من همیشه بادمجون میخرم از اینجا، نه از اینجا، من از هرجایی فقط بادمجون میخرم، وقتی به باقی ِ میوه ها نگاه می کنم به خودم می گم این آخر هفته میری خونه و میوه میخوری. به میوه فروشیه که رسیدم رفتم تو پارک جلوش، تصادفا کنار سطل آشغال بودم، سیگار که تموم شد انداختمش رو زمین، سطل آشغال خیلی نزدیک تر از زمین بود، منطقی هم هست، سطل آشغال ها رو هوا هستن و وقتی تو وایستادی کنارشون نزدیک تر از زمینن، ولی من انداختم زمین، من آدم بی شعوری هستم که آشغال ها رو میندازم زمین، حتا وقتایی که با دوست دختر سابقم بیرون میرفتم و چون اون آدم با شعوری بود و حیوانات رو هم دوست میداشت، گربه ها رو ناز می کرد، گیر میداد که ننداز زمین، ولی من وقتی سیگارم تموم میشد دستم رو می گرفتم پشتم، جوری سیگار رو مینداختم زمین که اون نفهمه آدم بی شعوری هستم، دوست نداشتم اون بفهمه که آدم بی شعوری هستم. الان شاید اینجا رو بخونه ولی دیگه برام مهم نیست که اون بفهمه آدم بی شعوری هستم، حداقل الان می تونه خوشحال بشه که یه آدم بی شعور رو ول کرده. برای این که بیشتر خوشحال بشه باید بگم که پاکت سیگارم هم تموم شد، اون رو هم مچاله کردم انداختم زمین، بی شعوری رو به حد اعلاء که رسوندم رفتم خریدم همین چیزایی که میخواستم و  رفتم سر ِ میدون صد، روبه خیابون زیر ی ساعت وایستادم، میخواستم یه ربعی اونجا وایستم، گفتم ی کم برای بقیه آدم ها جالب بشه که چرا یکی باید این موقع شب بیاد زیر ِ این ساعته وایسته، سرد بود ولی، همینجوری که سرد بود ولی یه ماشین از اینایی که تانکر پشتشونه اومد جلوم وایستاد، مثل این فیلما ، اگه فیلم بود سوارش میشدم، 18 چرخ بود، همینجوری نمیگم 18 چرخ، شمردم چرخ هاشو، 9 تا بودن، 9 تا هم اونورش میشه 18 تا، حتا یه لحظه شک کردم که بابا 18 چرخ گنده تر از ایناست ها، بازم شمردم این دفعه هم 9 تا بودن، 9 تا هم اونورش میشه 18 تا، خیلی شک می کنم به این چیزای واضح، جدیدا هم نیست این قضیه، حتا سر ِ کنکور هم یادمه گاییده بودم خودم رو بابتش، هعی برمیگشتم چک می کردم که این ضربه رو درست انجام دادم یا نه، اونجا رو تو پاسخنامه درست وارد نکردم یا آره. تو  راه برگشت رسیدم به یه جایی که هواگیر زیر زمین ی خونه ای بود، از اینایی که نرده روش مثل ضریح امام رضا و سایر امام هاست ولی در ابعاد کوچیک تر، منظور دقیق ترم اینه که انگشتای دست میتونه بگیرتشون، از اونجا گرما میزد بیرون، دلم میخواست برم همه گربه های محل رو جمع کنم، بیارمشون اینجا رو بهشون نشون بدم، بگم که وقتی سردتونه بیاید اینجا، بشینید روش، کونتون رو بذارید رو اینجاها تا گرم بشه، اگه حال کردید دُم تون رو هم بکنید توش، بعد بیام به همه اینایی که نگرانن تو این فصل ِ سرما گربه ها چکار می کنن، تو فیس بوک میگن که آقا وقتی میخای ماشینت رو روشن کنی حواست باشه گربه نرفته باشه تو کاپوت و بگا بره، ینی اینقدر تخیل شون قویه که میگن گربه وقتی سردش میشه میره تو کاپوت ماشین، خب گربه مگه کسخله بره تو کاپوت ماشین ؟ به همه این دخترا و بعضا پسرا بگم که آقا نگران این گربه های محل ما نباشید، اینا دیگه جاشون گرمه، علی رغم ِ بی شعوریم، من ردیف کردم براشون، تو پرانتز هم براشون اضافه کنم که لازم هم نیست نگران موخوره ِ موهاتون باشید، من خودم موخوره گرفتم الان، الکیه قضیه، اسمش موخوره س، فقط موهاتون مثل شمشیر ِ امام علی دو سر میشه، موهاتون توسط هیچ کسی خورده نمیشه.

پدرم، پدرسگ نیست.


-سلام
- سلام، حال ِ شما خوبه ؟ خوب هستید؟
- ممنون سلامت باشی، شما خوبی ؟ چه خبر ؟ کجایی؟
- ممنون، بد نیستم، خونه هستم.
- پول نمیخای ؟
- نه ممنونم دارم یک مقداری.
- تعارف نکنی ها، خواستی بگو، خیلی خوب خداحافظ.
- خداحافظ
من و پدرم که با هم تلفنی حرف میزنیم، انگار مسابقه گذاشتیم که کی زودتر تلفن رو قطع کنه، هرکسی که اولین بار مکالمه تلفنی من و بابام رو بشنوه خیال می کنه که من دارم با مدیر عامل ِ کل ِ شرکت جنرال موتورز حرف میزنم، همین شرکتی که مخففش رو می گن جی ام، که چون شرکت خفنیه من اینو گفتم. خیلی رسمی با هم حرف میزنیم. یه وقتی بود، فکر می کنم دو سال پیش بود که من محکم زدم تو گوش ِ خواهر زاده م ، اونقدر محکم که صداش هنوز توی گوشمه، هنوز لحظه ای که سرش به خاطر ِ ضربه من یه وری شد جلو چشمامه، شاید فکر کنید که وقتی خواب بودم اومده توی دهنم شاشیده، ولی نه، من وقتی خواب باشم نهایت کاری که میکنه اینه که بیاد تخمای منو بکشه، چون پسره جاش رو هم خوب بلده، میاد دست میکنه و تخمای آدم رو می کشه، البته نه زیاد محکم، چون من هم یه بار تخماشو کشیدم تا بفهمه چه دردی داره و بعد از اون دیگه زیاد تخمای من رو محکم نمی کشه، این عادت کشیدن ِ تخم های من از اون چیزاییه که از سرش نمیفته هیچ  رقمه کلی بابت این قضیه کتک خورده، حتا من یه بار رویه رو عوض کردم، گفتم اگه قول بدی تخمام رو نکشی، برات یه ماشین میخرم، اونم پشت تلفن قول داد، منم فرداش رفتم از این مغازه ای که هر دفعه از جلوش رد میشم فحش میدم یه ماشین خریدم 50 هزارتومن، وسط تابستون بود، وقتی پولش  رو دادم عرق چیک چیک داشت از زیر بغلم میریخت پایین، همین اول ِ گرونیای دلار بود، منم فکر می کردم قیمت ِ ماشینه 24 هزار تومن، ولی بعدش قضیه یه جوری شد که نشد پس بدم، بگم نمیخام، بگم ندارم، دارما، ولی لامصب اینقدر هم ندارم که بخوام خرج ِ یه ماشین ِ قرمز کنم. این فحشی که میدم به خاطر این قضیه نیس، اگه به خاطر این بود که باید به خودم فحش میدادم. وقتی که از مغازه اومدم بیرون گفتم برای این که بتونم هضم کنم این خرج ِ هنگفت رو برم تا میدون یه قدمی بزنم این آخرا که میخواستم بیام بیرن از مغازه، دو تا زن اومدن تو مغازه، از اینایی که از سر کارشون تعطیل شدن و بیکارن،  شروع کردن به لاس زدن با این یارو، آقا عجیب غریب هم لاس میزدنا، مثلا ی جاهایی داشتن در مورد این که این موتور ِ اسباب بازیه چرا جکش سمت راسته و سمت چپ نیست لاس میزدن، ینی در این سطح بود. من بعد از 53 دقیقه که از میدون برمیگشتم دیدم این دوتا هنوز توی مغازه ن و دارن هر و کر میخندن با یارو. خوشم نیومد خلاصه، حالا به هر دلیلی، اصن به من چه که یکی داره لاس میزنه؟ خب آره به من چه، ولی خوشم نیومد. بعد ماشینه رو که به خواهرزاده م دادم، فردا صبحش با درد ِ کشیده شدن ِ تخمم بیدار شدم، خلاصه فایده نداره که نداره. به جز من 2 تا دایی دیگه هم داره ولی فکر می کنه که فقط من تخم دارم، یا تخمای من فقط کشیدنیه، البته شاید تخمی بودن ِ من هم موثر بوده تو این قضیه، اونقدری که یه بچه رو مجاب می کنم به کشیدن ِ تخم هام. بعد از این که گریه ش تموم شد رفتم جای سه تا انگشتم که مونده بود روی صورتش رو بوس کردم تا از دلش در بیارم ولی هیچ وقت این قضیه یادش نرفت. به بابام گفت پدرسگ، پدرسگ رو تازه یاد گرفته بود، یکی دوباری به من گفته بود ولی من از این که این فحش رو یاد گرفته خوشم اومده بود بیشتر، حتا یه بار هم بهش خندیدم، همون بار اولی که گفت، چون ر رو جا انداخت و پدرسگ رو همونجوری گفت که من دوست دارم : پدسّگ، بار دوم که تمرین کرده بود مثل آدم گفت پدرسگ و من خوشم نیومد که بهش نخندیدم. به بابام گفت پدسّگ، ر رو جا انداخت، بعدش سیلی خورد، بعدش من شدم متهم ردیف اول که چرا بچه رو میزنی، ولی من نمی تونستم تحمل کنم یه بچه 5 ساله به بابام بگه پدسّگ. اصلن نمیخوام تاکید کنم روی سن و سال ِ کسی که بخواد به بابام بگه پدسّگ، من کلا با کسی که به بابام بگه پدسّگ مشکل دارم. بابام، باباشو یادش نیست، نه به این صورت که مثلا ما خیلی چیزا رو تو زندگیمون دیدیم و یادمون نیست، بابام اصلن باباشو ندیده که بخواد یادش باشه، طرف وقتی بابام 7 ماهه تو شکم ِ مادربزرگم بوده، سرما خورده و مُرده، همین سرماخوردگی ای که فین و فین می کنیم براش و بعد میایم توی توییتر میگیم واااااای من سرما خوردم، نمی تونم خوب توییت کنم، همون رو بابای ِ بابام خورده و مُرده. به همین خاطر با کسی که به بابام بگه پدسّگ مشکل دارم، من با بابام هم مشکل دارم، خیلی مشکل دارم ولی بازم با کسی که به بابام بگه پدسّگ مشکل دارم، یه حسّه دیگه، مثلا همین امروز که داشتیم با احسان و بهنام بحث می کردیم که آقا من چرا پرسپولیس رو دوست دارم، چرا احسان اصلن نسبت به هیچ تیمی هیچ واکنشی نداره، بعد پیش ِ خودم رسیدم به این که خب دوست داشتن یه تیم یه حسّه، مثلا پارسال که استیلی اومد رید توی تیم و 12م شدیم، من بازم پرسپولیس رو دوست داشتم، اصلا هم ربطی به این نداره که تیم کجای جدوله، چطوری بازی می کنه، فقط یه حس ِ خوبی داری نسبت به این تیم و دوستش داری، من هم ی حس ِ خوبی دارم به بابای ِ بابام و دوست ندارم بهش بگن سگ. من با بابام خیلی هم مشکل دارم، همین دفعه آخری که رفتم خونه، دعوا کردم باهاش، زدیم ریدیم تو اعتقادات همدیگه، ولی من بازم اونجا همه ش از ضمیر سوم شخص استفاده می کردم، حتا یه جا دلم خواست بگم بابا داری گه میخوری، بعد اگه میگفتم اینو، میگفتم پدرجان شما دارید گه میخورید. خب همه باباها یه جاهایی از این کارا می کنن. ولی دوست دارم باهاش با ضمیر سوم شخص حرف بزنم که کسی به خودش اجازه نده به بابام بگه پدسّگ.

من اصلن نقاشی دوست نداشتم، من اصلن نقاشی بلد نبودم


پدرم یک دوستی داشت به نام آقای دالوند، همه اینهایی که وند دارند لر هستند، این وندها همیشه میچسبند به اسم یه حیوون، مثلا سگوند هم داریم، این لرهایی که فامیلیشون رو عوض کردن به احتمال زیاد سگوند بوده اند، یا یه حیوون بدتر، مثلا الاغوند یا حتی از اون بدتر مثلا پدرسگوند. همین دال هم به معنی ِ عقاب هست، خب بهرحال عقاب یک چیز خوبیه، کسی که تو اسمش عقاب باشه نمیره عوض کنه، مثل خود ِ من که تو اسمم شاهین دارم و نمیرم عوض کنم. به همین خاطر این آقای دالوند هنوز هم دالوند است، حتا بچه هایش هم عوض نکردند و اسم بچه اش یه چیزی بعلاوه دالونده. لر بود دیگه، لرها چکار می کنن؟ لرها علاوه بر این که زیاد نون میخورن، زیاد هم دعوا می کنن، واقعا زیادها، اصلن کاری هم به جایگاه شغلی و اجتماعی شون ندارن، دعوا می کنن، دوست دارن، همونطوری که نون دوست دارند، نون دوست داشتن، تو خابگا همش شبا میومدن تو اتاق ما و چون نون دوست داشتن نون های ما رو میبردن، نون رو هم که خالی نمی خورن، بعدش یکی دیگه شون، اونی که فامیلیش شهاوند بود میومد پنیر و کره و مربامون رو هم می برد، این لرها زن و زندگی ِ ما رو بردن تو خابگا، من چقد گرسنه خوابیدم تو اون خابگای کوفتی، چرا؟ چون اتاق بغلی مون لر بودن و علاقه داشتن که زن و زندگی ِ ما رو ببرن. حالا این هم اصلن کاری نداشت که معاون بابای ِ منه، دهن ِ بابای منو سرویس می کرد این آقای دالوند، چون زن و زندگی ِ بابام شامل من و مادرم و خواهرم میشه نمی گم این آقای دالوند زن و زندگی بابامو برد، ولی حداقل می تونم بگم این آقای دالوند خار ِ بابامو گایید، چون بابام خواهر نداره، پس با خیال راحت تاکید می کنم که این آقای دالوند خار ِ بابامو گایید. همیشه دعوا می کرد با روسای کل ِ سایر بخش ها، بعد میومد پشت ِ بابام قاییم میشد، فحش هاش رو اون میداد و کسری ِ حقوقش رو بابام و به تَبَعش زن و زندگی ِ بابام میخوردن. بابام این آقای دالوند رو دوست داشت، به همین خاطر 7 8 سال ِ مداوم این آقای دالوند معاونش بود. البته آقای دالوند هم بابام و زن و زندگی ِ بابام رو دوست داشت، مثلا یک بار برای من که معدل ِ پنجم دبستانم 20 شده بود، یه دفتر نقاشی خرید، جلد ِ دفتر نقاشیه آبی بود و روش گل های زرد داشت، البته نه این که فکر کنید کل جلد ِ این دفتر پر از گل های زرد بوده باشه، مثلا میشه جلد اون دفتر نقاشی رو ی دشت بزرگ فرض کنید که ی مشت گاو هم دارن توش میچرن، بعد همونجاهایی که گاوها پاشون رو زمینه، همونجاها گل های زرد داشت، گل هاش هم اصلن زیر پای گاوها له نشده بودن، چون اصلن گاوی روی جلد نقاشی نبود. اصلن اونجا ی دشت بزرگ نبود که بخواد توش گاوی بچره، اون فقط جلد ی دفتر نقاشی بود که آبی بود و پایینش ی مشت گل ِ زرد داشت. من روزی که این دفتر رو از آقای دالوند گرفتم خیلی خوشحال شدم، چون یکی برام احترام قائل شده بود و پیش خودم فکر کردم که چقد من رو دوست داشته که رفته از ی لوازم التحریری دفتر نقاشی خریده. احتمالا با اون صاحب لوازم التحریریه هم یه دعوایی کرده، البته اگه از زن و زندگی ِ این صاحب لوازم التحریریه خوشش اومده احتمالا یه دعوایی کرده.من بهش گفتم آقای دالوند، من معدل ِ کل دبستانم 20 شده، واقعا هم همینجور بود، برای اینکه بگم اون دوران دبستان چقد اوضام خراب بوده باید بگم که من تا 4 سال اول دبستان هیچ املایی رو زیر 20 نشدم، حالا اگه میخاید بالا بیارید روی این وبلاگ می تونم بهتون بگم که اینقد نورچشم ِ معلما بودم که دفتر نمره کلاس رو میدادن بهم تا نمره ها رو توشون وارد کنم، معدل ِ کلاس بگیرم و از این قبیل کارهایی که اصولا دفتردارها باید بکنن، یا اگه مدرسه ای دفتردار نداره خود ِ معلم باید بکنه، ولی خب معلما گشاد بودن، حداقل اون موقع فکر می کردم به خاطر گشادیشونه که نمی کنن ولی الان میدونم که معلما بعد از معلم بودنشون مسافرکشن، حتا بنا هم بودن. آقای دالوند چشماش چهارتا شد، من تو 5 سال درس خوندنم معدلم 20 بود و آقای دالوند چشماش چهارتا شد، چون ضرب المثل اجازه نمیداد که چشماش بیشتر از 4تا بشن. پس فرداش باز بابام گفت بیا با هم بریم اداره، من هم اون موقعا حرف گوش کن بودم و اداره هم جایی بود که از پا لختی توی کوچه دوییدن بهتر بود، دیدم آقای دالوند با یه کیسه بزرگ اومده که توش پر از همین دفترا بود، این دفعه چندتایی هم با اندازه کوچیکتر بینشون بود، همه شون هم جلدشون ابی بود با گل های زرد، گل های زرد رو همونجایی که توضیح دادم بذارید باز. خلاصه من این دفعه خیلی خوشحال نشدم ولی ادای خیلی خوشحال شدن رو درآوردم، چون حدس میزدم کون آقای دالوند واسه خریدن ِ اینا پاره شده. خیلی خوشحال نشدم چون ترجیح میدادم تکراری نباشن اون لامصبا، مثلا حداقل گل های یکی دو تاشون قرمز میشدن، یا هر رنگ ِ کوفتی ِ دیگه ای. ولی شَبِش فهمیدم زن ِ آقای دالوند تو اداره ای کار می کنه که اداره شون کسخل شده و کارتون کارتون از این دفترها بهشون داده و اقای دالوند واسه خریدن ِ این دفترها با هیچ کس دعوا نکرده، بعد از اون مثل ِ سگ با این دفترها برخورد می کردم، هرچند کاغذشون آچار ِ سفید بود که تو اون روزایِ کاغذ کاهی خیلی با ارزش بودن، ولی مثل سگ باهاشون برخورد کردم. بابام این آقای دالوند رو دوست داشت. همیشه می گفت این آقای دالوند خیلی ادیبه، خیلی کارش درسته، چرا ؟ چون وقتی ی متن رو می نویسه، اینقد ادیبه و کارش درسته که حتا یه کلمه هم توش خط نمیزنه، اصلن اشتباه نمی کنه، حتا پا رو فراتر از اینا هم میذاره و یه متن رو مینویسه و آخرش نقطه میذاره، البته من اون زمان هم به بابام گفتم این آخریه معیار نیست، این که آخرش نقطه میذاره معیار نیست، معیار اینه که اصن نقطه نذاره، مثل امام علی که چون کارش خیلی درست بوده ی بار 2 3 ساعتی حرف زده بعد حرفاشو که نوشتن دیدن یا حسین ِ غریب، این که اصن نقطه نمیخاد، این ینی مقابل امام علی آقای دالوند باید بیاد اینو بخوره. بعد ولی بابام زیر بار نمیرفت، هعی بهش افتخار میکرد، حالا اگه بگذریم از این که پسر ِ آقای دالوند که تک پسر هم بود دانشگا زابل قبول شد، من دلم میخاد دست ِ بابام رو بگیرم بیارم بنشونم این پست رو بخونه و بهم افتخار کنه، به ناموسم قسم این پست رو یه نفس نوشتم، بدون غلط نوشتم، تازه اگر وُرد ِ دیوث اجازه میداد نقطه هاشم آخرش میذاشتم. 

از این به بعد هرکی به همراه ِ اول فحش بده با من طرفه


آخر شب که میشه، این آخر شبی که حساب کتاب ِ درستی نداره، یعنی از اونجایی شروع میشه که برای آخرین بار اینتراکشن توییتر رو چک می کنم، بعد توییتر رو می بندم، از همه اونایی که دلم میخاد خداحافظی می کنم، بضی از همینایی که دلم خواسته ازشون خدافظی کنم رو می بوسم، البته توی نرم افزار مزخرف جیتاک که هیچ وقت نفهمیدم چرا گزینه اینویزیبل نداره، خلاصه خدافظی ها رو که کردم، میرم توی اتاق خواب، دوتا پتو میارم، جدیدا دوتا پتو و دو تا متکا میارم، ینی تا قبل از این که بفهمم کمرم اونقدری بگا رفته که باید دو تا پتو بیارم تا یکی رو هم بندازم زیرم یکی پتو میاوردم، ولی همیشه دوتا متکا میاوردم، از همون اول، این اولی که میگم که برمیگرده به کودکی هام حتا، ینی وقتی که 8 9 سالم بود دوتا متکا داشتم، یکی که بذارم زیر سرم قاعدتا، اون یکی هم مثل اکثر شماها بغل می کنم، بعد این بغلی که میگم نه به این صورت که حالا باشه اگه حسش بود بغلش کنم، همچی بغلش می کنم که احتمالا تو اون 3 4 روزی که قراره با زنم برم ماه عسل باید اونجوری بغلش کنم. اینا رو که آوردم میندازم زمین، پای همین مبلها، بعد میشینم ی سیگار می کشم برای این که آماده خواب بشم، سیگارم که تموم شد ی حالت ِ تنفر از سیگار توی من شکل میگیره، نمی دونم چرا، همیشه این سیگاره رو که می کشم میگم خب این آخرین سیگار ِ امشبم بود دیگه، پاکت رو هم میندازم ی گوشه ای که بگم آره فلان. بعد میرم مسواک میزنم، البته قبلش هم میشاشم، این شاشیدن ِ قبل از مسواک هم ی جورایی شبیه ِ همون شاشیدن ِ زیر دوشه، ینی هرکسی قبل از مسواکش میشاشه، مثل این که هرکسی زیر دوش آب میشاشه. بعد که میام بیرون خیلی طبیعی میرم دنبال پاکت سیگارم می گردم، چون سیگار ِ بعد از مسواک اونقدر خوبه که فقط کسایی می فهمن چقد خوبه که بعد از مسواک سیگار میکشن، کلا به نظر ِ من سیگار ِ بعد از مسواک و سیگار ِ بلافاصله بعد از بیدار شدن، این بلافاصله ینی بدون این که دست و صورتت رو هم بشوری، تو فینال ِ مسابقه بهترین موقعیت برا سیگار کشیدن قرار دارن، یه چند سالی هم هست که مساو می کنن و انتظار نداشته باشید ی همچی مسابقه کسشری بخواد به وقت اضافه و گل نقره ای و پنالتی و اینا بکشه، ی چند سالیه مساو می کنن و تموم میشه قضیه. حالا این مصیبت ِ من از همین سیگار ِ بعد از مسواک شروع میشه که این یکی سیگار رو با فکر و خیال می کشم، اون سیگار ِ بعد از آوردن پتوها رو بدون فکر و خیال می کشیدم، دیگه نهایتش به این فکر می کنم که خب باید بخوابم، ولی این یکی سیگار رو با فکر و خیال های مزخرفی می کشم که نمیذاره بخوابم حرومزاده، نمیذاره لعنتی. اون حرومزاده واسه فکر و خیاله بود، لعنتی هم واسه صاحاب ِ اون فکر و خیاله، خلاصه ما درگیر میشیم آقا، هعی بالا پایین می کنیم قضیه رو، سبک سنگین می کنیم زندگی رو، اما لامصب هیچ رقمه نمیشه باهاش کنار اومد، زندگی رو میگم، اون صاحاب اون فکر و خیاله که گور باباش، این زندگی رو میگم که نمیشه باهاش کنار اومد هیچ رقمه، اون اوایل گول میخوردم و باز بر می گشتم پای لپ تاپ، بعد دنبال یکی می گشتم که بشینم باهاش حرف بزنم، نه در مورد این زندگی و فکر و خیال، کلا حرف بزنم، حتا یادمه ی شب با یکی در مورد ِ یه یارویی حرف زدم که میخواسته طول ِ رودخونه قمرود رو شنا کنه، و رکورد ِ شنا توی رودخونه های درون شهری رو بزنه، حالا اصلن کاری هم نداشتم که این قمرود اصلن وجود داره یا نه، فقط یه چیزایی به همین اسم از کتاب جغرافیای استان که سال دوم راهنمایی کنار اون کتاب جغرافیای اصلی بهمون دادن که حفظ کنیم یادم مونده بود.مثلا کلیمانجارو هم از اون کتاب اصلیه یادمه که به موقعش میخام در مورد اونجا هم بحث کنم، حتا این پنسیلوانیا رو هم از اونجا یادمه، حتا یادمه که به این اسم پنسیلوانیا که رسیده بودیم، دست ِ برقضا داداشم هم اومده بود خونه از تهران، تهران دانشجو بود اون سال ها و کیفش پر بود از این چیزایی که من تا مدت ها فکر می کردم فقط تو تهران پیدا میشه، چون فقط تو کیف ِ داداشم بود، مثلا از همین ماژیکایی که الان بهش می گن پوینتر و تو هر بقالی ِ این مملکت پیدا میشه. اون موقعا فقط داداشم که از تهران میومد از اینا داشت، رفتم گفتم اون ماژیکت رو بده، حتا نپرسید میخای چیکار، ینی این داداش اینقد مرده، هنوزم همینجوریه، مثلا بهش بگی فلان چیزو بده که البته اگه چندان با ارزش نباشه، زیاد پاپِی نمیشه که میخای چکار و فلان و بیسار. ماژیکه رو گرفتم و این پنسیلوانیا رو ی خطی روش کشیدم، حتا گشتم یکی دوتا پنسیلوانیای دیگه هم پیدا کنم، ولی دیگه نبود، البته کلیمانجارو رو هم میخواستم خط بکشم که همون بهتر نکشیدم، چون از چشمم افتاد و فقط این پنسیلوانیاعه موند. حالا این حالتی که براتون گفتم خیلی حالت خوبیه، این که یکی باشه که بشینی باهاش حرف بزنی همیشه که نیست، وقتی نیس و کتاب هم نمی خونی، میری بساط خابت رو فراهم می کنی، بعدش موبایلت رو میگیری دستت، میری لامپ ِ هود ِ آشپزخونه رو خاموش می کنی که طبق معمول روشنه، بعدشم ی نگاه سرسری به گاز می کنی، از سر ِ انجام وظیفه، چون مطمئنی که اگه شیر ِ گازی باز بود تا الان مثل قضیه اینجا بدون من و صابر ابر و مادرش مرده بودی، چون پنجره ها و درها درزگیر دارن تو این خونه، حالا یه توضیح ِ نامربوط هم بدم که من معتقدم اینا تو اون فیلم مُردن آخرش، ینی اعتقاد خاصی هم نیستا، خیلی تابلو بود که مردن و خب فکر می کنم دلیل مرگشون هم همین پیشنهادی بود که صابر ابر به مادرش داد و یارو هم قبول کرد، بعدشم اینقد این دیالوگ و فیلم جنده شده که احتمالا الان شما منو فحش میدید به خاطر این توضیح، البته اگه تا اینجاها رسیده باشید. بعد همینجوری که موبایلت دستته میای جلوی ردیف ِ سه تایی کلیدها وامیستی و چراغ قوه موبایلت رو روشن می کنی و بعد اولین کلید از سمت ِ چپ رو میزنی پایین تا لامپ ِ کم مصرف ِ مهتابی خاموش بشه، اون لامپ ِ کم مصرف ِ آفتابی همیشه خاموشه، چون چشمای منو اذیت می کنه. با اون چراغ قوه موبایلت فاصله یه متری دیوار تا جای خوابت  رو میری و میخزی زیر پتو،با توجه به تیتری که زدم این پست وبلاگ از اینجا شروع میشه، خب الکی که خایه مالی ِ اون کسکشا رو نکردم ، یعنی اگه تا اینجا رو نخوندید، از اینجا به بعد رو بخونید لااقل.من اون اوایل به اینجاهای خوابیدن که میرسیدم، اسنیک بازی می کردم، مثلا بضی وقتا نیم ساعت چهل دقیقه اسنیک بازی می کردم، بعد به خودم می گفتم کسکش خب بگیر بخواب دیگه، گاییدی کسکش. بعد می گرفتم می خوابیدم، بعد از ی مدت که فکر میکردم تو اسنیک به مهارت خوبی رسیدم و داشتم خسته میشدم از این بازی کوفتی، از بقیه پرس و جو کردم که آقا مظنّه رکورد ِ اسنیک چنده بین بازیکناش، بعد فهمیدم که ریدم آقا، هنوز خیلی جای کار دارم رکورد ِ من 2500 بود، در حالی که رکورد ِ شاخ 3100 بود، خلاصه برام انگیزه شد و بدون هیچ اعتراضی ی مدت زیادی به همین اسنیک بازی کردنم ادامه دادم، ی شبی بود که تو خواب و بیداری بودم فهمیدم که واویلا، رکورد رو زدم، همون موقع به اون دختره اس ام اس دادم ی چیزی تو این مایه ها که بیا اینو بخور، رکوردت رو زدم، باز چندشبی هم به بازی ادامه دادم، گفتم یهو ول کنم قضیه رو شاید سنگکوب کنم که همون مرض ِ خستگی و بی انگیزگی اومد سراغم، من گاییدم با این بی انگیزگیم، زندگیم رو گاییدم، این دفعه گفتم خب خودت با خودت کل بنداز مرد ِ مومن، بعد خودم رو دونفر کردم که این دو نفر تو مسابقات ِ جهانی اسنیک، که کسخلا از سراسر دنیا پا شدن اومدن براش، رسیدن به فینال. هر شب که بازی می کردم فینال بود، یه ماهی این فینال طول کشید تا شب ِ امتحان مبانی برقم، همین امتحانی که خواب موندم توش، رکورد ِ 3140 رو هم زدم با 3300،آقا بعد ِ اینجا  سر یه سری قضایایی دیگه چند شب اصن نمی فهمیدم چطوری خوابم میبرد که حالا بخوام قبل ِ خوابیدن اسنیک هم بازی کنم، ی جا بود که دیدم خیلی کسشر شده قضیه، اصلن دست و دلم به اسنیک بازی کردن نمیره و اون مسابقات جهانی هم تموم شده لامصب، همین گیر و دار ِ گاییده شدن واسه خوابیدن بودم که یهو همراه اول اس ام اس داد بیا عدد حدس بزن جایزه بگیر، واسه هر اس ام اس هم 50 تومن پول بده، این اس ام اس رو که به من داد انگار دنیا رو به من داد، انصافا 50 تومن واسه هر اس ام اس میارزید تا از این بگایی ِ که نزدیک بود دچارش بشم فرار کنم، چشمم هم اصن به جایزه ش نبود اون اولا، دیگه از اون به بعد قبل خواب کلی عدد حدس میزنم و امتیازام رو هم می برم بالا، حتا  تا جایی از این سرگرمی خوشم اومده که توی تاکسی که ی روز درمیون باید برم برسم به میدون ولیعصر اونجا هم عدد حدس میزنم، بعد قاعدتا باید شبا از میدون ولیعصر هم برگردم، موقع برگشتن که شامل تو صف وایستادن واسه تاکسی، تو ترافیک موندن واسه رسیدن به اتوبان صیاد و اینا میشه عدد حدس میزنم، حالا البته ی کم به جایزه ش هم فکر می کنم سکه طلا میدن، الان تو این اوضا ی سکه طلا ببرم می تونم کلی از این چاله چوله هایی رو که تو زندگیم واسه بی پولی ایجاد شده و با کون میفتم توشون پر کنم.

تلاشی نافرجام که قرار بود منتهی شود به یک متن ِ دندانگیر و حالا له شده است.


صبح هایی که شب ِ منتهی به آنها را کاملا بیدار بوده ام و برای دلخوشی خودم صبحانه ای تدارک می بینم شامل چای و شکر و نان و پنیر. صبح هایی که بعد از دیدن طلوع آفتاب برای فرار از نور به حمام تاریک پناه می برم، زیر آب داغ، فکر می کنم به چیزهایی که بعدها هیچ وقت یادم نمی ماند که چه چیزهایی بودند. ناچاراً لباس می پوشم، کیفی در دست نمی گیرم و کتابی که میخواهم سر کلاس بخوانم را در در جیب پالتویم فرو می کنم و صدای ِ بسته شدن در را که می شنوم فقط قدم میزنم تا به دانشگاه برسم، فقط سر به زیر نگاه می کنم به قدم هایی که برداشته و گذاشته می شوند، گهگاه به جوی آبی که سردی ِ هوا حرکت آنها را با بخار همراه کرده است و با خودم می گویم کاش بچه ای بودم که برخاستن این بخارها ذهنم را مشغول خودش می کرد و به این سادگی با جوی های آب کنار نمی آمدم.
با دیدن کوله پشتی ها، کیف های دردست سعی می کنم به دستان ِ خالی از کیفم فکر نکنم، سعی می کنم درک کنم همه این آدمهایی را که کیف هایی دارند پر از کتاب های مهندسی، جزوه و کار آنجایی سخت تر می شود که خودت را بین 30 نفر می بینی مشغول نوشتن اند، مشغولند با فرمول ها، با واژه های بدرد نخور ِ مهندسی و تو مجبوری هر از گاهی سربلند کنی تا مطمئن شوی که توجه ِ کسی را به خود جلب نکرده ای.
این صبح ها می آیند و می روند، این صبح ها چه در خانه به ظهر منتهی شوند، چه در دانشگاه، چه در هرجای دیگری، صبح های خوبی نیستند، صبح ها خوب نیستند. صبح ها تقصیر خودشان نیست که خوب نیستند، ما صبح ها را زیادی جدی گرفته ایم.