جبر



آقای ناصری ِ پیرمرد، همانند همه آن پیرمردهایی لباس می پوشید که در سرما قدم به بیرون از خانه می گذارند. آنهایی که دستشان به دهان می رسد و پالتویی بلند را روی کت می پوشند و سر ِ طاس ِ خود را با کلاهی چرمی که گوش را هم پوشش می دهد از سرما حفظ می کنند. آقای ناصری آن روز صبح زود بیرون آمده بود تا به پزشک مراجعه کند و خیالش راحت شود که درد و سوزش ِ سمت چپ قفسه سینه ش چیز جدی ای نیست. اما بر خلاف تصورش، خطرجدی بود و او در آستانه یک سکته قلبی شدید قرار داشت. آقای ناصری قرار بود از خیابانی عبور کند که همیشه خلوت از عابر پیاده بود، خیابانی که نبود ِ سرعت گیر رانندگان را وسوسه می کرد تا سرعتهای بالا در داخل شهر را تجربه کنند و هر از گاهی تصادف های جزیی ای نیز در آن اتفاق می افتاد ولی آن روز قرار بود آقای ناصری هنگام عبور از این خیابان با ماشینی برخورد کند که به علت خیسی زمین نتوانسته سرعتش را کم کند و به احتمال زیاد موجب مرگ عابر یا همان آقای ناصری ِ خودمان شود. آقای ناصری بایستی از پلِ آهنی مقابل خانه عبور می کرد تا راهش را به سمت خیابان بگیرد، پل عابر خیس بود و قرار بود پای آقای ناصری بلغزد و با برخورد سرش به زمین، صدمه جدی ببیند و احتمالا بمیرد. شب گذشته دزدی در مقابل درب طوسی رنگ ِ خانه آقای ناصری کمی تامل می کند و تصمیم می گیرد که از دیوار آن بالا برود و روزی ِ آن شب خود را از این خانه بدست آورد. اما تاریکی باعث می شود که دزد گودی ِ حیاط را نبیند و طبیعتا حدس اشتباه ِ ارتفاع، دزد را با دردسری جدی در حد و اندازه های شکستن پا روبرو کند تا وی قید ِ دزدی آن شب را بزند، درحالی که به پدر مادر بخت خود ناسزا می گوید، درب حیاط را به آرامی باز کند و لنگان لنگان در دل شب گم شود. آن دزد قرار بود آقای ناصری را که بر اثر سر و صدا بیدار می شود بکشد و با خیال راحت همه اجناس قیمتی خانه را، که انصافا کم هم نبودند، در کیسه ای ریخته و برود. آن روز سه شنبه بود و سه شنبه ها برای آقای ناصری نحس بود، چون آن روز سه شنبه بود آقای ناصری باید میمرد. ولی آقای ناصری خیلی خوش شانس بود که به پل ِ مقابل خانه نرسید، به خیابان نرسید، به سکته قلبی نرسید، دیشب دزد او را نکشت. همین که درب ِ خانه بسته شد، درب ِ خانه سوراخ سوراخ شد، بعد از چند ثانیه تازه روح آقای ناصری صدای گلوله ها را شنید. بعد ها همه تعجب کردند که چرا آقای ناصری توسط دو موتور سوار کشته شد ولی برای ما که فرقی نمی کند، به هر روی قرار بود آقای ناصری آن روز بمیرد.

پرونده آبی


گفتم اون پوشه آبی رو بدید، - نمیشه، کدوم پوشه رو میگی ؟ - همین پرونده رو میز، این پوشه آبی،دستتون رو دراز کنید بهش میخوره و شاید بیفته زمین، دستش رو دراز کرد، نیفتاد. گفت پشت این پوشه چی نوشته ؟ - نمی دونم پشتش چی نوشته ولی تو صفحه 23 ش ی فضای خالی وجود داره، انگار که یکی با غلط گیر یا یه همچین چیزی، پاکش کرده باشه. پاشد رفت تو اتاق پشتی، قبل از این که پاش رو بذاره تو اون اتاق کتش رو در آورد و انداخت روی صندلی ِ میزِ نزدیک ِ در ِ اتاق پشتی. بعد از چند لحظه صدام کرد بیا اینجا، جوابی ندادم. مجبور نبودم برم تو اتاق پشتی، آخرین باری که رفتم تو اتاق پشتی تو دبیرستان بود، رفتم تو اتاق پشتی آزمایشگاه دبیرستان و دو تا از بچه ها رو اونجا دیدم که دوست نداشتن کسی بیاد تو اتاق پشتی. بعد از اون دیگه هیچ وقت با اون دوتا چشم تو چشم نشدم، هیچ وقت هم تو هیچ اتاق پشتی ای نرفتم. دوباره صدام زد، صبر کردم، فکر کردم اونم دلش میخواست که صبر کنه. من خوب بلدم صبر کنم، هر وقت لازم بوده خوب تونستم صبر کنم. مثل وقتایی که میرم سوپرمارکت، صبر می کنم تا حسابم  رو با کاغذی که همیشه جلوشه، حساب کنه و بهم بگه که وقتی دستم میره تو جیب پشتم باید با چقدر پول برگرده رو پشخون، ماشین حساب هم همیشه کنار دستش هست ولی میل داره آدما برای جمع شدن همین چارتا رقم صبر کنن، بلاخره خودش برگشت با پوشه آبی برگشت و یقه پیراهنش کثیف بود، یقه پیراهنش اینقدر کثیف بود که بوی عرق زیر بغلش رو شنیدم. بوی بخار معده خالی خودم رو هم می شنیدم، بوی الکل میداد، آخرین باری که الکل خورده بودم رو یادم نمیومد ولی دو سه روزی میشد که معده خالی م بوی الکل میداد. پوشه آبی رو گذاشت روی میز. گفتم آقا درست نمی گفتم؟ میشه  اون پرونده رو میز رو بدید به من ؟ حال مادرم خوب نیست، نمی تونم زیاد صبر کنم. فهمید که دروغ میگم، گفت برو گواهش پزشکی مادرت رو بیار. گفتم ولی دفعه قبل که گفتم حال مادرم خوب نیست شما گواهی پزشکی نخواستید. خندید، از این خنده هایی که آدمای سیبیل دار میزنن و تو از روی لب هاشون نمی تونی بفهمی که خندیدن، فقط با چشماشونه که می خندن. نشست پشت میز، تلفن رو برداشت، زنگ زد، تلفن، روی میز نزدیک ِ کتش شروع کرد به زنگ خوردن، رفتم سمت میز و تلفن رو برداشتم، گفت که براش چایی بیارن، از سماور ِ روی میز براش چایی ریختم، تو قدم سوم چایی ریخت تو سینی، دستم می لرزید. آب سینی رو خالی کردم پای کاکتوس کنار پنجره، این بار با دقتی بیشتر چایی رو رسوندم به میزش، یه تف تو چایی انداخت، قندشو زد تو چایی، قلب اول رو قورت نداده بود که بلند صدا زد  آقای ناصری بیاد تو. از در ِ اتاق پشتی دور شدم، به در ورودی نزدیک شدم، وقتی راه می رفتم به موزاییک های ِ کف اتاق زل زده بودم نزدیک میز که شدم، ران ِ پاهام رو چسبوندم به شیشه میز، شیشه کمی جابجاشد. پرونده روی میز رو برداشتم، پرونده روی میز رو گذاشتم زیر بغلم، پرونده روی میز رو سوار تاکسی کردم، پرونده روی میز رو بردم خونه، پرونده روی میز رو گذاشتم روی میز. منتظر شدم.