پدرم، پدرسگ نیست.


-سلام
- سلام، حال ِ شما خوبه ؟ خوب هستید؟
- ممنون سلامت باشی، شما خوبی ؟ چه خبر ؟ کجایی؟
- ممنون، بد نیستم، خونه هستم.
- پول نمیخای ؟
- نه ممنونم دارم یک مقداری.
- تعارف نکنی ها، خواستی بگو، خیلی خوب خداحافظ.
- خداحافظ
من و پدرم که با هم تلفنی حرف میزنیم، انگار مسابقه گذاشتیم که کی زودتر تلفن رو قطع کنه، هرکسی که اولین بار مکالمه تلفنی من و بابام رو بشنوه خیال می کنه که من دارم با مدیر عامل ِ کل ِ شرکت جنرال موتورز حرف میزنم، همین شرکتی که مخففش رو می گن جی ام، که چون شرکت خفنیه من اینو گفتم. خیلی رسمی با هم حرف میزنیم. یه وقتی بود، فکر می کنم دو سال پیش بود که من محکم زدم تو گوش ِ خواهر زاده م ، اونقدر محکم که صداش هنوز توی گوشمه، هنوز لحظه ای که سرش به خاطر ِ ضربه من یه وری شد جلو چشمامه، شاید فکر کنید که وقتی خواب بودم اومده توی دهنم شاشیده، ولی نه، من وقتی خواب باشم نهایت کاری که میکنه اینه که بیاد تخمای منو بکشه، چون پسره جاش رو هم خوب بلده، میاد دست میکنه و تخمای آدم رو می کشه، البته نه زیاد محکم، چون من هم یه بار تخماشو کشیدم تا بفهمه چه دردی داره و بعد از اون دیگه زیاد تخمای من رو محکم نمی کشه، این عادت کشیدن ِ تخم های من از اون چیزاییه که از سرش نمیفته هیچ  رقمه کلی بابت این قضیه کتک خورده، حتا من یه بار رویه رو عوض کردم، گفتم اگه قول بدی تخمام رو نکشی، برات یه ماشین میخرم، اونم پشت تلفن قول داد، منم فرداش رفتم از این مغازه ای که هر دفعه از جلوش رد میشم فحش میدم یه ماشین خریدم 50 هزارتومن، وسط تابستون بود، وقتی پولش  رو دادم عرق چیک چیک داشت از زیر بغلم میریخت پایین، همین اول ِ گرونیای دلار بود، منم فکر می کردم قیمت ِ ماشینه 24 هزار تومن، ولی بعدش قضیه یه جوری شد که نشد پس بدم، بگم نمیخام، بگم ندارم، دارما، ولی لامصب اینقدر هم ندارم که بخوام خرج ِ یه ماشین ِ قرمز کنم. این فحشی که میدم به خاطر این قضیه نیس، اگه به خاطر این بود که باید به خودم فحش میدادم. وقتی که از مغازه اومدم بیرون گفتم برای این که بتونم هضم کنم این خرج ِ هنگفت رو برم تا میدون یه قدمی بزنم این آخرا که میخواستم بیام بیرن از مغازه، دو تا زن اومدن تو مغازه، از اینایی که از سر کارشون تعطیل شدن و بیکارن،  شروع کردن به لاس زدن با این یارو، آقا عجیب غریب هم لاس میزدنا، مثلا ی جاهایی داشتن در مورد این که این موتور ِ اسباب بازیه چرا جکش سمت راسته و سمت چپ نیست لاس میزدن، ینی در این سطح بود. من بعد از 53 دقیقه که از میدون برمیگشتم دیدم این دوتا هنوز توی مغازه ن و دارن هر و کر میخندن با یارو. خوشم نیومد خلاصه، حالا به هر دلیلی، اصن به من چه که یکی داره لاس میزنه؟ خب آره به من چه، ولی خوشم نیومد. بعد ماشینه رو که به خواهرزاده م دادم، فردا صبحش با درد ِ کشیده شدن ِ تخمم بیدار شدم، خلاصه فایده نداره که نداره. به جز من 2 تا دایی دیگه هم داره ولی فکر می کنه که فقط من تخم دارم، یا تخمای من فقط کشیدنیه، البته شاید تخمی بودن ِ من هم موثر بوده تو این قضیه، اونقدری که یه بچه رو مجاب می کنم به کشیدن ِ تخم هام. بعد از این که گریه ش تموم شد رفتم جای سه تا انگشتم که مونده بود روی صورتش رو بوس کردم تا از دلش در بیارم ولی هیچ وقت این قضیه یادش نرفت. به بابام گفت پدرسگ، پدرسگ رو تازه یاد گرفته بود، یکی دوباری به من گفته بود ولی من از این که این فحش رو یاد گرفته خوشم اومده بود بیشتر، حتا یه بار هم بهش خندیدم، همون بار اولی که گفت، چون ر رو جا انداخت و پدرسگ رو همونجوری گفت که من دوست دارم : پدسّگ، بار دوم که تمرین کرده بود مثل آدم گفت پدرسگ و من خوشم نیومد که بهش نخندیدم. به بابام گفت پدسّگ، ر رو جا انداخت، بعدش سیلی خورد، بعدش من شدم متهم ردیف اول که چرا بچه رو میزنی، ولی من نمی تونستم تحمل کنم یه بچه 5 ساله به بابام بگه پدسّگ. اصلن نمیخوام تاکید کنم روی سن و سال ِ کسی که بخواد به بابام بگه پدسّگ، من کلا با کسی که به بابام بگه پدسّگ مشکل دارم. بابام، باباشو یادش نیست، نه به این صورت که مثلا ما خیلی چیزا رو تو زندگیمون دیدیم و یادمون نیست، بابام اصلن باباشو ندیده که بخواد یادش باشه، طرف وقتی بابام 7 ماهه تو شکم ِ مادربزرگم بوده، سرما خورده و مُرده، همین سرماخوردگی ای که فین و فین می کنیم براش و بعد میایم توی توییتر میگیم واااااای من سرما خوردم، نمی تونم خوب توییت کنم، همون رو بابای ِ بابام خورده و مُرده. به همین خاطر با کسی که به بابام بگه پدسّگ مشکل دارم، من با بابام هم مشکل دارم، خیلی مشکل دارم ولی بازم با کسی که به بابام بگه پدسّگ مشکل دارم، یه حسّه دیگه، مثلا همین امروز که داشتیم با احسان و بهنام بحث می کردیم که آقا من چرا پرسپولیس رو دوست دارم، چرا احسان اصلن نسبت به هیچ تیمی هیچ واکنشی نداره، بعد پیش ِ خودم رسیدم به این که خب دوست داشتن یه تیم یه حسّه، مثلا پارسال که استیلی اومد رید توی تیم و 12م شدیم، من بازم پرسپولیس رو دوست داشتم، اصلا هم ربطی به این نداره که تیم کجای جدوله، چطوری بازی می کنه، فقط یه حس ِ خوبی داری نسبت به این تیم و دوستش داری، من هم ی حس ِ خوبی دارم به بابای ِ بابام و دوست ندارم بهش بگن سگ. من با بابام خیلی هم مشکل دارم، همین دفعه آخری که رفتم خونه، دعوا کردم باهاش، زدیم ریدیم تو اعتقادات همدیگه، ولی من بازم اونجا همه ش از ضمیر سوم شخص استفاده می کردم، حتا یه جا دلم خواست بگم بابا داری گه میخوری، بعد اگه میگفتم اینو، میگفتم پدرجان شما دارید گه میخورید. خب همه باباها یه جاهایی از این کارا می کنن. ولی دوست دارم باهاش با ضمیر سوم شخص حرف بزنم که کسی به خودش اجازه نده به بابام بگه پدسّگ.

من اصلن نقاشی دوست نداشتم، من اصلن نقاشی بلد نبودم


پدرم یک دوستی داشت به نام آقای دالوند، همه اینهایی که وند دارند لر هستند، این وندها همیشه میچسبند به اسم یه حیوون، مثلا سگوند هم داریم، این لرهایی که فامیلیشون رو عوض کردن به احتمال زیاد سگوند بوده اند، یا یه حیوون بدتر، مثلا الاغوند یا حتی از اون بدتر مثلا پدرسگوند. همین دال هم به معنی ِ عقاب هست، خب بهرحال عقاب یک چیز خوبیه، کسی که تو اسمش عقاب باشه نمیره عوض کنه، مثل خود ِ من که تو اسمم شاهین دارم و نمیرم عوض کنم. به همین خاطر این آقای دالوند هنوز هم دالوند است، حتا بچه هایش هم عوض نکردند و اسم بچه اش یه چیزی بعلاوه دالونده. لر بود دیگه، لرها چکار می کنن؟ لرها علاوه بر این که زیاد نون میخورن، زیاد هم دعوا می کنن، واقعا زیادها، اصلن کاری هم به جایگاه شغلی و اجتماعی شون ندارن، دعوا می کنن، دوست دارن، همونطوری که نون دوست دارند، نون دوست داشتن، تو خابگا همش شبا میومدن تو اتاق ما و چون نون دوست داشتن نون های ما رو میبردن، نون رو هم که خالی نمی خورن، بعدش یکی دیگه شون، اونی که فامیلیش شهاوند بود میومد پنیر و کره و مربامون رو هم می برد، این لرها زن و زندگی ِ ما رو بردن تو خابگا، من چقد گرسنه خوابیدم تو اون خابگای کوفتی، چرا؟ چون اتاق بغلی مون لر بودن و علاقه داشتن که زن و زندگی ِ ما رو ببرن. حالا این هم اصلن کاری نداشت که معاون بابای ِ منه، دهن ِ بابای منو سرویس می کرد این آقای دالوند، چون زن و زندگی ِ بابام شامل من و مادرم و خواهرم میشه نمی گم این آقای دالوند زن و زندگی بابامو برد، ولی حداقل می تونم بگم این آقای دالوند خار ِ بابامو گایید، چون بابام خواهر نداره، پس با خیال راحت تاکید می کنم که این آقای دالوند خار ِ بابامو گایید. همیشه دعوا می کرد با روسای کل ِ سایر بخش ها، بعد میومد پشت ِ بابام قاییم میشد، فحش هاش رو اون میداد و کسری ِ حقوقش رو بابام و به تَبَعش زن و زندگی ِ بابام میخوردن. بابام این آقای دالوند رو دوست داشت، به همین خاطر 7 8 سال ِ مداوم این آقای دالوند معاونش بود. البته آقای دالوند هم بابام و زن و زندگی ِ بابام رو دوست داشت، مثلا یک بار برای من که معدل ِ پنجم دبستانم 20 شده بود، یه دفتر نقاشی خرید، جلد ِ دفتر نقاشیه آبی بود و روش گل های زرد داشت، البته نه این که فکر کنید کل جلد ِ این دفتر پر از گل های زرد بوده باشه، مثلا میشه جلد اون دفتر نقاشی رو ی دشت بزرگ فرض کنید که ی مشت گاو هم دارن توش میچرن، بعد همونجاهایی که گاوها پاشون رو زمینه، همونجاها گل های زرد داشت، گل هاش هم اصلن زیر پای گاوها له نشده بودن، چون اصلن گاوی روی جلد نقاشی نبود. اصلن اونجا ی دشت بزرگ نبود که بخواد توش گاوی بچره، اون فقط جلد ی دفتر نقاشی بود که آبی بود و پایینش ی مشت گل ِ زرد داشت. من روزی که این دفتر رو از آقای دالوند گرفتم خیلی خوشحال شدم، چون یکی برام احترام قائل شده بود و پیش خودم فکر کردم که چقد من رو دوست داشته که رفته از ی لوازم التحریری دفتر نقاشی خریده. احتمالا با اون صاحب لوازم التحریریه هم یه دعوایی کرده، البته اگه از زن و زندگی ِ این صاحب لوازم التحریریه خوشش اومده احتمالا یه دعوایی کرده.من بهش گفتم آقای دالوند، من معدل ِ کل دبستانم 20 شده، واقعا هم همینجور بود، برای اینکه بگم اون دوران دبستان چقد اوضام خراب بوده باید بگم که من تا 4 سال اول دبستان هیچ املایی رو زیر 20 نشدم، حالا اگه میخاید بالا بیارید روی این وبلاگ می تونم بهتون بگم که اینقد نورچشم ِ معلما بودم که دفتر نمره کلاس رو میدادن بهم تا نمره ها رو توشون وارد کنم، معدل ِ کلاس بگیرم و از این قبیل کارهایی که اصولا دفتردارها باید بکنن، یا اگه مدرسه ای دفتردار نداره خود ِ معلم باید بکنه، ولی خب معلما گشاد بودن، حداقل اون موقع فکر می کردم به خاطر گشادیشونه که نمی کنن ولی الان میدونم که معلما بعد از معلم بودنشون مسافرکشن، حتا بنا هم بودن. آقای دالوند چشماش چهارتا شد، من تو 5 سال درس خوندنم معدلم 20 بود و آقای دالوند چشماش چهارتا شد، چون ضرب المثل اجازه نمیداد که چشماش بیشتر از 4تا بشن. پس فرداش باز بابام گفت بیا با هم بریم اداره، من هم اون موقعا حرف گوش کن بودم و اداره هم جایی بود که از پا لختی توی کوچه دوییدن بهتر بود، دیدم آقای دالوند با یه کیسه بزرگ اومده که توش پر از همین دفترا بود، این دفعه چندتایی هم با اندازه کوچیکتر بینشون بود، همه شون هم جلدشون ابی بود با گل های زرد، گل های زرد رو همونجایی که توضیح دادم بذارید باز. خلاصه من این دفعه خیلی خوشحال نشدم ولی ادای خیلی خوشحال شدن رو درآوردم، چون حدس میزدم کون آقای دالوند واسه خریدن ِ اینا پاره شده. خیلی خوشحال نشدم چون ترجیح میدادم تکراری نباشن اون لامصبا، مثلا حداقل گل های یکی دو تاشون قرمز میشدن، یا هر رنگ ِ کوفتی ِ دیگه ای. ولی شَبِش فهمیدم زن ِ آقای دالوند تو اداره ای کار می کنه که اداره شون کسخل شده و کارتون کارتون از این دفترها بهشون داده و اقای دالوند واسه خریدن ِ این دفترها با هیچ کس دعوا نکرده، بعد از اون مثل ِ سگ با این دفترها برخورد می کردم، هرچند کاغذشون آچار ِ سفید بود که تو اون روزایِ کاغذ کاهی خیلی با ارزش بودن، ولی مثل سگ باهاشون برخورد کردم. بابام این آقای دالوند رو دوست داشت. همیشه می گفت این آقای دالوند خیلی ادیبه، خیلی کارش درسته، چرا ؟ چون وقتی ی متن رو می نویسه، اینقد ادیبه و کارش درسته که حتا یه کلمه هم توش خط نمیزنه، اصلن اشتباه نمی کنه، حتا پا رو فراتر از اینا هم میذاره و یه متن رو مینویسه و آخرش نقطه میذاره، البته من اون زمان هم به بابام گفتم این آخریه معیار نیست، این که آخرش نقطه میذاره معیار نیست، معیار اینه که اصن نقطه نذاره، مثل امام علی که چون کارش خیلی درست بوده ی بار 2 3 ساعتی حرف زده بعد حرفاشو که نوشتن دیدن یا حسین ِ غریب، این که اصن نقطه نمیخاد، این ینی مقابل امام علی آقای دالوند باید بیاد اینو بخوره. بعد ولی بابام زیر بار نمیرفت، هعی بهش افتخار میکرد، حالا اگه بگذریم از این که پسر ِ آقای دالوند که تک پسر هم بود دانشگا زابل قبول شد، من دلم میخاد دست ِ بابام رو بگیرم بیارم بنشونم این پست رو بخونه و بهم افتخار کنه، به ناموسم قسم این پست رو یه نفس نوشتم، بدون غلط نوشتم، تازه اگر وُرد ِ دیوث اجازه میداد نقطه هاشم آخرش میذاشتم. 

از این به بعد هرکی به همراه ِ اول فحش بده با من طرفه


آخر شب که میشه، این آخر شبی که حساب کتاب ِ درستی نداره، یعنی از اونجایی شروع میشه که برای آخرین بار اینتراکشن توییتر رو چک می کنم، بعد توییتر رو می بندم، از همه اونایی که دلم میخاد خداحافظی می کنم، بضی از همینایی که دلم خواسته ازشون خدافظی کنم رو می بوسم، البته توی نرم افزار مزخرف جیتاک که هیچ وقت نفهمیدم چرا گزینه اینویزیبل نداره، خلاصه خدافظی ها رو که کردم، میرم توی اتاق خواب، دوتا پتو میارم، جدیدا دوتا پتو و دو تا متکا میارم، ینی تا قبل از این که بفهمم کمرم اونقدری بگا رفته که باید دو تا پتو بیارم تا یکی رو هم بندازم زیرم یکی پتو میاوردم، ولی همیشه دوتا متکا میاوردم، از همون اول، این اولی که میگم که برمیگرده به کودکی هام حتا، ینی وقتی که 8 9 سالم بود دوتا متکا داشتم، یکی که بذارم زیر سرم قاعدتا، اون یکی هم مثل اکثر شماها بغل می کنم، بعد این بغلی که میگم نه به این صورت که حالا باشه اگه حسش بود بغلش کنم، همچی بغلش می کنم که احتمالا تو اون 3 4 روزی که قراره با زنم برم ماه عسل باید اونجوری بغلش کنم. اینا رو که آوردم میندازم زمین، پای همین مبلها، بعد میشینم ی سیگار می کشم برای این که آماده خواب بشم، سیگارم که تموم شد ی حالت ِ تنفر از سیگار توی من شکل میگیره، نمی دونم چرا، همیشه این سیگاره رو که می کشم میگم خب این آخرین سیگار ِ امشبم بود دیگه، پاکت رو هم میندازم ی گوشه ای که بگم آره فلان. بعد میرم مسواک میزنم، البته قبلش هم میشاشم، این شاشیدن ِ قبل از مسواک هم ی جورایی شبیه ِ همون شاشیدن ِ زیر دوشه، ینی هرکسی قبل از مسواکش میشاشه، مثل این که هرکسی زیر دوش آب میشاشه. بعد که میام بیرون خیلی طبیعی میرم دنبال پاکت سیگارم می گردم، چون سیگار ِ بعد از مسواک اونقدر خوبه که فقط کسایی می فهمن چقد خوبه که بعد از مسواک سیگار میکشن، کلا به نظر ِ من سیگار ِ بعد از مسواک و سیگار ِ بلافاصله بعد از بیدار شدن، این بلافاصله ینی بدون این که دست و صورتت رو هم بشوری، تو فینال ِ مسابقه بهترین موقعیت برا سیگار کشیدن قرار دارن، یه چند سالی هم هست که مساو می کنن و انتظار نداشته باشید ی همچی مسابقه کسشری بخواد به وقت اضافه و گل نقره ای و پنالتی و اینا بکشه، ی چند سالیه مساو می کنن و تموم میشه قضیه. حالا این مصیبت ِ من از همین سیگار ِ بعد از مسواک شروع میشه که این یکی سیگار رو با فکر و خیال می کشم، اون سیگار ِ بعد از آوردن پتوها رو بدون فکر و خیال می کشیدم، دیگه نهایتش به این فکر می کنم که خب باید بخوابم، ولی این یکی سیگار رو با فکر و خیال های مزخرفی می کشم که نمیذاره بخوابم حرومزاده، نمیذاره لعنتی. اون حرومزاده واسه فکر و خیاله بود، لعنتی هم واسه صاحاب ِ اون فکر و خیاله، خلاصه ما درگیر میشیم آقا، هعی بالا پایین می کنیم قضیه رو، سبک سنگین می کنیم زندگی رو، اما لامصب هیچ رقمه نمیشه باهاش کنار اومد، زندگی رو میگم، اون صاحاب اون فکر و خیاله که گور باباش، این زندگی رو میگم که نمیشه باهاش کنار اومد هیچ رقمه، اون اوایل گول میخوردم و باز بر می گشتم پای لپ تاپ، بعد دنبال یکی می گشتم که بشینم باهاش حرف بزنم، نه در مورد این زندگی و فکر و خیال، کلا حرف بزنم، حتا یادمه ی شب با یکی در مورد ِ یه یارویی حرف زدم که میخواسته طول ِ رودخونه قمرود رو شنا کنه، و رکورد ِ شنا توی رودخونه های درون شهری رو بزنه، حالا اصلن کاری هم نداشتم که این قمرود اصلن وجود داره یا نه، فقط یه چیزایی به همین اسم از کتاب جغرافیای استان که سال دوم راهنمایی کنار اون کتاب جغرافیای اصلی بهمون دادن که حفظ کنیم یادم مونده بود.مثلا کلیمانجارو هم از اون کتاب اصلیه یادمه که به موقعش میخام در مورد اونجا هم بحث کنم، حتا این پنسیلوانیا رو هم از اونجا یادمه، حتا یادمه که به این اسم پنسیلوانیا که رسیده بودیم، دست ِ برقضا داداشم هم اومده بود خونه از تهران، تهران دانشجو بود اون سال ها و کیفش پر بود از این چیزایی که من تا مدت ها فکر می کردم فقط تو تهران پیدا میشه، چون فقط تو کیف ِ داداشم بود، مثلا از همین ماژیکایی که الان بهش می گن پوینتر و تو هر بقالی ِ این مملکت پیدا میشه. اون موقعا فقط داداشم که از تهران میومد از اینا داشت، رفتم گفتم اون ماژیکت رو بده، حتا نپرسید میخای چیکار، ینی این داداش اینقد مرده، هنوزم همینجوریه، مثلا بهش بگی فلان چیزو بده که البته اگه چندان با ارزش نباشه، زیاد پاپِی نمیشه که میخای چکار و فلان و بیسار. ماژیکه رو گرفتم و این پنسیلوانیا رو ی خطی روش کشیدم، حتا گشتم یکی دوتا پنسیلوانیای دیگه هم پیدا کنم، ولی دیگه نبود، البته کلیمانجارو رو هم میخواستم خط بکشم که همون بهتر نکشیدم، چون از چشمم افتاد و فقط این پنسیلوانیاعه موند. حالا این حالتی که براتون گفتم خیلی حالت خوبیه، این که یکی باشه که بشینی باهاش حرف بزنی همیشه که نیست، وقتی نیس و کتاب هم نمی خونی، میری بساط خابت رو فراهم می کنی، بعدش موبایلت رو میگیری دستت، میری لامپ ِ هود ِ آشپزخونه رو خاموش می کنی که طبق معمول روشنه، بعدشم ی نگاه سرسری به گاز می کنی، از سر ِ انجام وظیفه، چون مطمئنی که اگه شیر ِ گازی باز بود تا الان مثل قضیه اینجا بدون من و صابر ابر و مادرش مرده بودی، چون پنجره ها و درها درزگیر دارن تو این خونه، حالا یه توضیح ِ نامربوط هم بدم که من معتقدم اینا تو اون فیلم مُردن آخرش، ینی اعتقاد خاصی هم نیستا، خیلی تابلو بود که مردن و خب فکر می کنم دلیل مرگشون هم همین پیشنهادی بود که صابر ابر به مادرش داد و یارو هم قبول کرد، بعدشم اینقد این دیالوگ و فیلم جنده شده که احتمالا الان شما منو فحش میدید به خاطر این توضیح، البته اگه تا اینجاها رسیده باشید. بعد همینجوری که موبایلت دستته میای جلوی ردیف ِ سه تایی کلیدها وامیستی و چراغ قوه موبایلت رو روشن می کنی و بعد اولین کلید از سمت ِ چپ رو میزنی پایین تا لامپ ِ کم مصرف ِ مهتابی خاموش بشه، اون لامپ ِ کم مصرف ِ آفتابی همیشه خاموشه، چون چشمای منو اذیت می کنه. با اون چراغ قوه موبایلت فاصله یه متری دیوار تا جای خوابت  رو میری و میخزی زیر پتو،با توجه به تیتری که زدم این پست وبلاگ از اینجا شروع میشه، خب الکی که خایه مالی ِ اون کسکشا رو نکردم ، یعنی اگه تا اینجا رو نخوندید، از اینجا به بعد رو بخونید لااقل.من اون اوایل به اینجاهای خوابیدن که میرسیدم، اسنیک بازی می کردم، مثلا بضی وقتا نیم ساعت چهل دقیقه اسنیک بازی می کردم، بعد به خودم می گفتم کسکش خب بگیر بخواب دیگه، گاییدی کسکش. بعد می گرفتم می خوابیدم، بعد از ی مدت که فکر میکردم تو اسنیک به مهارت خوبی رسیدم و داشتم خسته میشدم از این بازی کوفتی، از بقیه پرس و جو کردم که آقا مظنّه رکورد ِ اسنیک چنده بین بازیکناش، بعد فهمیدم که ریدم آقا، هنوز خیلی جای کار دارم رکورد ِ من 2500 بود، در حالی که رکورد ِ شاخ 3100 بود، خلاصه برام انگیزه شد و بدون هیچ اعتراضی ی مدت زیادی به همین اسنیک بازی کردنم ادامه دادم، ی شبی بود که تو خواب و بیداری بودم فهمیدم که واویلا، رکورد رو زدم، همون موقع به اون دختره اس ام اس دادم ی چیزی تو این مایه ها که بیا اینو بخور، رکوردت رو زدم، باز چندشبی هم به بازی ادامه دادم، گفتم یهو ول کنم قضیه رو شاید سنگکوب کنم که همون مرض ِ خستگی و بی انگیزگی اومد سراغم، من گاییدم با این بی انگیزگیم، زندگیم رو گاییدم، این دفعه گفتم خب خودت با خودت کل بنداز مرد ِ مومن، بعد خودم رو دونفر کردم که این دو نفر تو مسابقات ِ جهانی اسنیک، که کسخلا از سراسر دنیا پا شدن اومدن براش، رسیدن به فینال. هر شب که بازی می کردم فینال بود، یه ماهی این فینال طول کشید تا شب ِ امتحان مبانی برقم، همین امتحانی که خواب موندم توش، رکورد ِ 3140 رو هم زدم با 3300،آقا بعد ِ اینجا  سر یه سری قضایایی دیگه چند شب اصن نمی فهمیدم چطوری خوابم میبرد که حالا بخوام قبل ِ خوابیدن اسنیک هم بازی کنم، ی جا بود که دیدم خیلی کسشر شده قضیه، اصلن دست و دلم به اسنیک بازی کردن نمیره و اون مسابقات جهانی هم تموم شده لامصب، همین گیر و دار ِ گاییده شدن واسه خوابیدن بودم که یهو همراه اول اس ام اس داد بیا عدد حدس بزن جایزه بگیر، واسه هر اس ام اس هم 50 تومن پول بده، این اس ام اس رو که به من داد انگار دنیا رو به من داد، انصافا 50 تومن واسه هر اس ام اس میارزید تا از این بگایی ِ که نزدیک بود دچارش بشم فرار کنم، چشمم هم اصن به جایزه ش نبود اون اولا، دیگه از اون به بعد قبل خواب کلی عدد حدس میزنم و امتیازام رو هم می برم بالا، حتا  تا جایی از این سرگرمی خوشم اومده که توی تاکسی که ی روز درمیون باید برم برسم به میدون ولیعصر اونجا هم عدد حدس میزنم، بعد قاعدتا باید شبا از میدون ولیعصر هم برگردم، موقع برگشتن که شامل تو صف وایستادن واسه تاکسی، تو ترافیک موندن واسه رسیدن به اتوبان صیاد و اینا میشه عدد حدس میزنم، حالا البته ی کم به جایزه ش هم فکر می کنم سکه طلا میدن، الان تو این اوضا ی سکه طلا ببرم می تونم کلی از این چاله چوله هایی رو که تو زندگیم واسه بی پولی ایجاد شده و با کون میفتم توشون پر کنم.

تلاشی نافرجام که قرار بود منتهی شود به یک متن ِ دندانگیر و حالا له شده است.


صبح هایی که شب ِ منتهی به آنها را کاملا بیدار بوده ام و برای دلخوشی خودم صبحانه ای تدارک می بینم شامل چای و شکر و نان و پنیر. صبح هایی که بعد از دیدن طلوع آفتاب برای فرار از نور به حمام تاریک پناه می برم، زیر آب داغ، فکر می کنم به چیزهایی که بعدها هیچ وقت یادم نمی ماند که چه چیزهایی بودند. ناچاراً لباس می پوشم، کیفی در دست نمی گیرم و کتابی که میخواهم سر کلاس بخوانم را در در جیب پالتویم فرو می کنم و صدای ِ بسته شدن در را که می شنوم فقط قدم میزنم تا به دانشگاه برسم، فقط سر به زیر نگاه می کنم به قدم هایی که برداشته و گذاشته می شوند، گهگاه به جوی آبی که سردی ِ هوا حرکت آنها را با بخار همراه کرده است و با خودم می گویم کاش بچه ای بودم که برخاستن این بخارها ذهنم را مشغول خودش می کرد و به این سادگی با جوی های آب کنار نمی آمدم.
با دیدن کوله پشتی ها، کیف های دردست سعی می کنم به دستان ِ خالی از کیفم فکر نکنم، سعی می کنم درک کنم همه این آدمهایی را که کیف هایی دارند پر از کتاب های مهندسی، جزوه و کار آنجایی سخت تر می شود که خودت را بین 30 نفر می بینی مشغول نوشتن اند، مشغولند با فرمول ها، با واژه های بدرد نخور ِ مهندسی و تو مجبوری هر از گاهی سربلند کنی تا مطمئن شوی که توجه ِ کسی را به خود جلب نکرده ای.
این صبح ها می آیند و می روند، این صبح ها چه در خانه به ظهر منتهی شوند، چه در دانشگاه، چه در هرجای دیگری، صبح های خوبی نیستند، صبح ها خوب نیستند. صبح ها تقصیر خودشان نیست که خوب نیستند، ما صبح ها را زیادی جدی گرفته ایم.