رازهای سرزمین من


هر روز که از خواب بیدار میشم و اون قصه سیگار و اینا تموم میشه، میرم دستشویی که یه آبی به سر و صورتم بزنم، چون من مادرم رو دوست دارم، چون مادرم از کودکی بهم می گفت برو یه آبی به سر و صورتت بزن، بعد از هرگهی که میخوردم اینو بهم گوشزد میکرد، مثلا از بیرون که میومدم میگفت برو یه آبی به سر و صورتت بزن، حتا دقت هم نمی کرد که این بیرونی که بودی دستشویی بوده، چی بوده، وظیفه ش بود که اینو گوشزد کنه، به همین خاطر این قضیه همیشه یادم مونده، انگار این بزرگترین وصیتیه که مادرم بهم کرده. دیدی صبح که از خواب پا میشی، دهنت بو گه میده ؟ قبلا در موردش حرف زدم، همونو میگم، دهن ِ من بو گه نمیده، نه به خاطر سیگاری که میکشم، به خاطر این که دهن ِ من هر روز بوی خون میده، مزه خون میده، خون رو مزه مزه میکنم هر روز که بیدار میشم.بعد وقتی که تو روشویی تف می کنم، تفم قرمزه، این که هر روز قرمز باشه تفت خیلی رو اصاب میره اون اولاش، چون نگران کننده س، کلا بشر جوری خلق شده که با دیدن خون نگران بشه. حالا باز من بشر خوبی هستم که فقط با دیدن خون خودم نگران میشم، من یه دختر خاله دارم که با دیدن ِ خون ِ گوسفندا هم نگران میشه، ی بار که بابام از مکه اومده بود، یادم نیست چند سال پیش بود، بابام هعی میره مکه، همون سال اولی که رفت مکه ساعت مچی و دوربین عکاسی و شونه ای که همیشه باهاش سیبیل و سرش رو شونه می کرد و تقریبا باقی ِ زندگیش رو تو مکه گم کرد، بعد از اون خیلی دفعه بار رفته مکه تا اونا رو پیدا کنه، مادرم رو هم میبره بضی وقتا، نه واسه این که دوتایی دنبال این چیزا بگردن، خب خودشم میدونه که این چیزا کسشرن و ارزش این که یه نفر دیگه رو هم ببره که توگشتن کمکش کنه رو نداره، مادرم رو میبره که براش شورتاش رو بشوره. یه بار اینو به شوخی به مادرم گفت و مادرم نگفت گه نخور. فقط گریه کرد و گفت این زمینی که الان توش خونه ساختیم، نصفش مال من بود، یعنی قرار بود نصفش رو بدی به من، برات قالی بافتم، پولشو ازم گرفتی رفتی زمین خریدی، گفتی نصفش رو میزنم به اسمت، حالا نزدی، ولی این حرفات چیه جلو بچه ها. بابام خندید. هیچ وقت نمی گه اشتباه کردم، گه خوردم، شاید چون هیچ کس بهش نگفته گه نخور. اون روزی که دختر خاله م خورد زمین قشنگ یادمه، من کنار دخترخاله م وایساده بودم، گوسفنده رو که قصاب کشت، دخترخاله م زرتی خورد زمین.اینقدر خوردن زمینش زِرتی بود که اگه فیلمش رو یکی ضبط می کرد بهمن هاشمی میتونست تو اون برنامه رنگارنگ روش ادا اصول دربیاره پخشش کنه، بعد همونجایی که دوربین رفته رو جون دادنِ گوسفنده، صدای خنده بذارن روش.اینجوری دخترخاله م هم ناراحت نمیشه، چون فکر می کنه که دارن به جون دادن گوسفنده میخندن همه، نه به زمین خوردن اون، به غش کردنش. البته اگه الان بخوان پخشش کنن اصن فرقی نداره که خنده ش رو کجا بذارن، دخترخاله م الان مُرده، آدمایی که میمیرن دیگه به این راحتیا ناراحت نمیشن. الان رفتم بالا دیدم نوشتم که من یه دخترخاله دارم، خب باید می گفتم من ی دخترخاله داشتم که فلان. من حالا دیگه زیاد نگران این قضیه نیستم، با این خون اومدن ِ دندونم کنار اومدم، حتا بضی وقتا که دارم با یکی حرف میزنم و داره حوصله م رو سر میبره در واقع دارم خون ِ دندونم رو مزه مزه می کنم و میخورم. آقا مزه ش اینقدایی هم که فکر می کنیم بد نیس، جدی میگما، حالا نمی دونم خون ِ دندون خوشمزه س یا مثلا مذاق ِ من با خون جور در میاد کلا. ی جورایی هم پایه شدم که اگه دستم یا ی جایی که تمیز بود خون اومد، ی کم خونش رو بخورم ببینم چجوریاس. یکی از بدبختیای نوشتن این متن همینه که الان نمی تونم مزه خون رو براتون شرح بدم، دیگه اینجاش با خودتون، برید ی پرتقال پیدا کنید و چاقو رو اشتباهی فرو کنید تو دستتون تا مزه ش دستتون بیاد. اینم گذاشتم کنار همه این دردایی که باهاشون کنار اومدم، بضیاشون ذاتین، هیچکسی هم متوجه شون نشده و نمیشه، مثلا ی نقصی دارم که تا حالا به آدمای زیادی نگفتم، فکر کنم فقط به "ر" و یکی دو نفر دیگه گفتم، به "ر" ی سری چیزایی رو گفتم ک به هیچ کس دیگه ای نگفته بودم، همین هفته هم که بهم گفت بیا فلان جا کارت دارم میخواستم ی چیزایی بهش بگم، ولی اصن نذاشت حرف بزنم، رو ی نیمکتی نشسته بودم منتظرش، حوصله م سررفت پاشدم قدم بزنم، دو قدم بیشتر نرفته بودم که ناخودآگاه برگشتم و دیدمش، باهاش دست دادم، ی نگاهی به نیمکت ِ خالی سمت چپمون کردم که مثلا موقعیتش خوب باشه بریم بشینیم، آفتاب به کله مون نخوره قاطی کنیم که ی چند دقیقه دیر تر دعوامون بشه. ولی تا دیدمش و باهاش دست دادم ی پاکت رو داد دستم و من گفتم همین ؟ سر تکون داد و رفت. ی کلمه هم حرف نزد، اصن دقت کردم دیدم بابا من کجای ِ کارم ؟ این که لباشم محکم گذاشته رو هم تا حتا سلام هم نکنه، قشنگ احساس کردم که دیشبش پیش خودش کاملا این صحنه رو چیده و من فقط دارم بازیش رو میخورم. صدای اذون هم داشت میومد، از بلندگو ها دورشدم رفتم پشت ی سری شمشاد نشستم تو پاکت رو نگاه کردم، دو تا از کتابام بود و ی ژیله، همون ژیله ای که دوستش داشتم و ی بار سردش بود بهش دادم بپوشه و بعد که پوشید گفت قشنگه این مال من، گفتم باشه مال تو. همینا بود. همین. حالا اینو ولش کنید، برم سراغ اون نقصه که بگمش و خیالم راحت بشه که اینو هم دیگه به همه گفتم. وقتی میرین شلوار میخرین تو اکثر مواقع اندازه شکم و ایناش رو تنظیم می کنید دیگه، اگه شلواره از طول بزرگ باشه اینو می برید میدید اون خیاطی که لباس فروشیه معرفی می کنه و بهتون میگه حتما بگو که منو وحید فرستاده تا کارت رو تمیز دربیاره و زود تحویلت بده، ولی من امتحان کردم، این یارو خیاطه اصن به تخمشم نیس که شما رو وحید فرستاده یا مجید یا هر اسم دیگه ای، این آقا وحید بیشتر دنبال پورسانت خودش یا منت گذاشتن رو سر ِ خیاطه س که بعدا بره پیش خیاطه، ی لبخند دیوثی هم بذاره گوشه لبش، دست بزنه به کمرش بگه آقا حیدری مشتریای ما میان پیشت دیگه؟ این دَمپا تنظیم کردنه معمولا کار همین آقا وحیده، همیشه هم یکی از پاچه هاتو تنظیم میکنه، اون یکی پا به خیال خودش همین اندازه س، اینجوری یه سوزن ته گرد کمتر مصرف می کنه ، اینم یکی از دیوثیای ِ همین آقا وحیده، ولی واسه من اینجوری نیس، از همین دیوث بازیای ِ امثال آقا وحید فهمیدم که ی پام از اون یکی ی مقداری کوچیک تره یا از اون طرف ی پام از اون یکی پام ی مقداری بزرگتره. ی پاچه شلوارم رو کفش جمع میشه، اون یکی نمیشه، خلاصه نشونه زیاده، تا حالا هم زیاد پا پِی نشدم که ببینم این اختلافه در چه حدیه. بضی از این دردا هم خب دیگه تابلو شدن از بس نالیدم براشون، همین کمر درد نمونه بارزشه، کلا من زیاد پا پی ِ دردهام نمیشم، سعی می کنم باهاشون مدارا کنم، چکارشون دارم آقا تو این اوضای گرونی. همین دندونا رو بخام ببرم درست کنم بالای 200 تومن خرجشون میشه. شایدم بیشتر، همینجوری ی عدد پرُوندم، 200 واسه من عدد بزرگیه. ی ذهنیت ِ مسخره س دیگه، مثلا این که 200 مطلقا عدد بزرگیه یا این که از نظر خانواده من سیگار کشیدن در حکم تجاوز به عنفه، اینقد این ذهنیت ِ تخمی شون در مورد سیگار قویه که داداشم مثلا تحصیلکرده و گرم و سرد چشیده روزگاره اون روزی به من تیکه مینداخت که به همخونه ت بگو سیگارش رو عوض کنه، بوش خوب نیس. خب داداش تو که می دونی من می کشم، چرا تیکه میندازی ؟ تو دیگه چرا مثل اونایی ؟ الان منم خوبه تیکه بندازم واسه مشروب خوردنت ؟ اون روزی با زن و فامیلای زنت دزدکی میخوردی که من نفهمم مثلا، خوبه این دفعه که دیدمت بگم داداش چیپس و اینا گرون شده خرج مزه ِ فامیلای زنت رفته بالا، آره ؟ بگم؟ بگم؟  

اینم یادمه که ناف ِ مشد احمد همیشه پیدا بود


می دونید گاهی شرایط آدم خیلی وحشتناک میشه، این خیلی وحشتناک به معنای واقعی کلمه، ینی از اونهایی که گوینده هم "خیلی" رو به دقت خرج کرده، هم "وحشتناک" رو و حواسش بوده که از ساختن یه همچی ترکیبی داره چی رو منتقل میکنه. خیلی وحشتناک بود که از ساعت 2 تا 7 زور بزنی تا خوابت ببره، یعنی 5 ساعت به درد ِ کمرت فحش بدی که نمیذاره بخابی، بعدش که چند دقیقه خوابت برد با صدای شکستن ِ کله ت در اثر سقوط و برخورد با زمین بیدار بشی. این یعنی این که شرایطت خیلی وحشتناکه. حالا این رو فراموش کنیم، بذاریم کنار، گور باباش که اینجوری شده، گور بابام که اینجوری شدم، تقصیر خودمه همش. ی حرفی بود که میخواستم بیام اینجا بزنم، من شبایی که بیرون بودم و میخواستم برگردم خابگا، از مترو پیاده برمی گشتم، خیابونش خیلی هم خلوت بود، اونقدری که پشت شمشادهاش میشد کله یه نفر رو با فراغ بال بُرید، اون کله بُرهایی هم که سریع تر بودن می تونستن کله دو نفر رو بِبُرَن. من از اون خیابونه برمیگشتم خابگا، خیلی هم راحت و آروم، اون موقع هنوز مثل الانا زورگیری باب نشده، یا حتا اگر زورگیری باب هم بود، خبراش به گوش من زیاد نمیرسید، حداقل فیلمش رو ندیده بودم و تصوری از این که چقدر راحت می تونن ازت زورگیری کنن نداشتم ولی الان واقعا میترسم، نمونه ش همین هفته پیش بود که تو پیاده رو همین پارک ِ نزدیک ِ خونه یکی با قدم های تند از پشت بهم نزدیک شد، از سمت راست، یهو ی ترسی از سمت راست ریخت تو بدنم، دیدین یهو بدنتون مور مور میشه ؟ از همونا، خودم رو آماده کردم که گوشی و اینا رو بدم و قال قضیه رو بکنم، چون این کفش ِ رسمی یا همون وِرنیه رو پوشیده بودم و نمی تونستم باهاش بدوئم، البته اگه کتونی هم پوشیده بودم بازم تسلیم میشدم و فرار نمی کردم، چون بندای کتونیم رو هیچ وقت نمی بندم، خیلی گشاد هستم و می کُنمشون توی کفشم، اگر بخوام باهاش بدوئم کفشم در میاد از پام. بعد دیدم که یارو اصلن پیگیر نشد، فقط اومد و رد شد، منم این ترس ِ لعنتی رو با یه پووف دادمش بیرون. یه نمونه دیگه هم دارم که حالا باشه بعدا میگمش. این خیابون ِ منتهی به خابگا رو که تا ته میومدی میرسیدی به جاهایی که یه کم خونه داشت، از این خونه هایی که پنجره هاشون شیشه های کلفت ِ گل گلی داره، یا اگرم گل گلی نیس شیشه مات کن زدن براش که دیده نشه، ولی به نظر من این چیزا کافی نیست برای این خونه ها، مخصوصا خونه هایی که این پنجره، پنجره آشپزخونه شونه، اینا واسه شون دیده نشدن کافی نیست، اینا باید جوری کنن که از توشون صدا بیرون نیاد، بو بیرون نیاد. مخصوصا این بو، بوی ِ لعنتی ِ خورشت، برنج ِ تازه دم کشیده، ببین اینایی که دارم میگم خیلی چیزای ساده ای هستنا، اینقدر ساده که همه مون هفته ای یه بار میخوریمشون حداقل، ولی واسه یه آدمی که تو خابگا زندگی میکنه اینا خیلی پیچیده هستن، مغزشو درگیر می کنه، حداقل مغز من رو که درگیر می کرد این بوی غذاهای خونگی، تو اون خابگای کوفتی وقتی بوی غذا به مشامت میخورد میخواستی بالا بیاری، یا حداقل نمیخواستی همچون غذایی رو بخوری، من دارم یه تصویری شبیه سگدونی از خابگا برای شما میسازم که متوجه بشی این بوی آشپزخونه چقدر میتونست اون شبا حال ِ یکی رو عوض کنه. خود ِ این بو هم خیلی تاثیر گذاره، تاثیری که بو میذاره روی آدم و صحنه های گذشته زندگی رو مجسّم میکنه خیلی بیشتر از اون دژاووییه که بعد از فیلم اینسپشن افتاد تو دهن ِ مردم. 5شنبه تو کلاس کنار یکی نشسته بودم که دهنش بوی خیلی بدی میداد، بنده خدا داشت آدامس هم می جویید، ولی خب این بوی گه دهنش آدامسه رو هم گاییده بود، منم کنارش نشسته بودم و چون مجبور بودیم هر چند دقیقه یکبار با هم حرف بزنیم قشنگ بوی دهنش میومد میرفت تو حلق ِ من. البته برا من زیاد آزار دهنده نبود، چون دیدم که طرف واقفه به این قضیه و داره آدامس میجوئه ولی خب اثری نداشته آدامسه، یکی بود به اسم میرقاسم، این قضیه که میخام بگم واسه دوران ِ راهنماییمونه، اول راهنمایی بودم، فامیلیش این بود، اسمش یادم نمیاد، من همیشه با این سوار اتوبوس میشدم و میرفتم و میومدم، دهنش بو میداد، بوی بد میداد، بوی خیلی بدی میداد، ولی پسر خوشتیپی بود، اون زمان خیلی خوشتیپ بود از نظر من، یاد ِ میرقاسم افتاده بودم، بعد یاد اون شلوار لی ش افتادم که همیشه دوست داشتم از اون شلوارا داشته باشم، کلا من تا اولای دبیرستان لی نمی پوشیدم، همیشه شلوارم پارچه ای بود،  تازه اونم از این پارچه ای ها که این خیاط تخمیا میدوزن، خب من نمی فهمیدم آدم شلوار رو می بره میده خیاط بدوزه که به تنش خوب دربیاد، گشاد نباشه، آدم احساس بهتری پیدا کنه از پوشیدنش، ولی هرچی شلوار میدوخت این خیاطه همشون گشاد بود به تن ِ من، زار میزد قشنگ، بعد حالا فرض کن تو هر روز تو تن ِ یکی، شلوار ِ لی ِ تنگ با رنگ ِ آبی خوشرنگ ببینی، چشمت پشت ِ اون شلواره نمیمونه ؟ میمونه دیگه، انصافا میمونه، عقده میشه، اونقدری که بعد از چند سال با بوی ِ گه ِ دهن ِ یکی دیگه یاد بوی دهن ِ گه ِ میرقاسم میفتی و اون شلواری که هر روز میدیدیش. بعد این بوی گه ِ دهن واقعا غیرقابل تحمله، قبلنا صبحا  که از خواب بیدار میشدم مسواک نمیزدم، الان هم مسواک نمیزنم صبحا، کلا صبحا مسواک زدن کار مسخره ایه به نظر من، خب اونی که صبح بعد از بیدار شدن میره مسواک میزنه حتما قراره صبحونه هم بخوره دیگه، یعنی اینقدر زندگیش فلانه که مسواک صبحش هم برقراره، خب بعد اون قلپ اول چایی که با مزه خمیردندون قاطی میشه صبحش رو خراب نمیکنه ؟ اگه نمی کنه بگه ما هم بدونیم. من به جاش سیگار می کشم، وقتی سیگار می کشی،  وقتی همیشه سیگار می کشی دهنت همیشه بوی سیگار میده و اصلا هم عجیب نیس وقتی تو دانشگا ساعت 8 صبح دهنت بوی سیگار میده، اتفاقا یکی یه بار از من تشکر کرد که آقا مرسی که دهنت بوی سیگار میده، جدی میگما، گفت همه دهنشون بوی گه ِ صبحگاهی میده، تو دهنت بوی سیگار میده، خیلی مَردی. حالا همیشه هم واکنش ها مثبت نبوده ها،[اینجا رو سانسور کردم، آقا من ی مدتیه کلا با سانسور مخالف شدم، کلا میگم پرده هایش خیلی وقته که پرده های ما درید، ما الکی داریم زور میزنیم که بخایم پرده داری کنیم. ولی خب لازم نیس آدم هر چیزی رو بگه، نمیگم هرچیزی رو هرجا نگه، مشکل ِ من الان این نیست که دارم توی وبلاگم می نویسم، مشکلم اینه که اصن لازم ندونستم این چیزی که الان سانسور کردم رو بگم.]. یه چیز دیگه هم بگم و برم پشت ِ صحنه. عمه لیلا مُرد،البته من اصلن ناراحت نیستم، عمه من نبود، من اصن عمه ندارم، اتفاقا کلی از این عمه هایی دارم که از مردنشون ناراحت نمیشم، جالبه که دوست دارم عمه رقیه بمیره زودتر، از این زنای ِ خِپِل ِ غرغروئه که شوهر ِ مظلومش رو گاییده.آقا من کنار گود نَشِستم که میگم زنه مرده رو گاییده، من 14 15 ساله اینا رو می شناسم، اتفاقا اخبارشون رو از مادرم خیلی هم خوب و جامع و دقیق پیگیری میکنم، این عمه رقیه گاییده، بچه که بودم من رو هم میگایید، من میرفتم خونه شون، تا بلند میشدم برم آب بخورم چشم غره میرفت که مثلا آروم راه برو تا گل های قالی مون بهشون برنخوره، بعد مبل خریده بودن نمیذاشت ما بچه ها رو مبل بشینیم، میگفت شماها میشاشین، خب کسکش من 8 سالم بود، اگه قرار بود بشاشم، یعنی غرورم اجازه میداد که بشاشم، جاهای خیلی بهتری داشتم که بشاشم، رو نیمکتای تخمی مدرسه مون میشاشیدم، اون شبایی هم که خبر ِ شاشیدن هام به تو میرسید، ینی مادرم بهت میگفت، به خاطر خواب های کسشری بود که میدیدم، تو خودت هم اون خوابا رو میدیدی میشاشیدی تو جات. این عمه لیلا اون موقعایی که تو محله قدیم مون زندگی میکردیم هم داشت میمرد،ولی الان مرد. تنها زندگی میکرد، البته پسر و ایناش دو تا کوچه بالاتر بودن، ولی به نظر من تنها نبود، جن داشت تو خونه ش، من زیاد میرفتم پیشش، من بچگی ِ مریضی داشتم، همیشه میرفتم پیش ِ این پیرمرد و پیرزنای ِ محله باهاشون حرف میزدم، وقتی 8 9 سالم بود یعنی، میرفتم می نشستم باهاشون حرف میزدم، حالا حرفام زیاد یادم نیس، ولی چیزایی بود که حوصله هیچ کدوممون سر نمیرفت، یه مَشد احمد بود تو محله مون، بقالی داشت، اونم مُرده، اون خیلی وقته که مُرده، دو سال بعد از این که ما محله مون رو عوض کردیم مُرد، از این پیرمردای ترک ِ زنجان بود که موهاش همیشه کم بود، ی جورایی کچل هم محسوب میشد حتا، کله گنده ای داشت که من از مشد احمد فقط  همینش یادمه، از قیافه ش همین یادمه که تارهای موش که سفید هم شده بود سیخ سیخ از کله ش در اومده بود و اینقدر کم بودن که میشد پوست کله ش رو دید. حرف زدن با این یکی کار خیلی سختی بود، یعنی من 4 5 ساعت جلو مغازه ش بودم که 7 8 تا خونه اونور تر از خونه خودمون بود، ، کف ِ کوچه مون کلا خاکی بود،اون ی تیکه جلو مغازه سیمانی بود اونجا مینشستم، سمت ِ راست ِ در ِ مغازه، اونم رو صندلیش سمت ِ چپ ِ مغازه می نشست و حرف میزدیم. بعد من اصن نمیفهمیدم این چی میگه، نصفش رو ترکی میگفت، اون نصف فارسیش هم تو هر جمله ش 3 4 تا ضمیر من و تو همینجوری ول بودن که تو اصن نمی فهمیدی چی میگه، ولی به هر ضرب و زوری بود ما باهم ارتباط داشتیم. این عمه لیلا خونه ش جن داشت، من یه بار دیدم که در ِ حمومشون خودش باز شد، برق حمومش خودش روشن شد، من دیدم اینا رو، عمه لیلا گفت اینا رو به کسی نگو، منم بعد از این که یه کتاب کسشر در مورد جن و اینا خوندم دیگه نرفتم خونه عمه لیلا.  اینو هم به هیچ کس نگفته بودم، الان به شما میگم چون عمه لیلا مُرده. الان خودش هم تبدیل به روح شده، دیگه اینو همه میدونن.

آدمای بی شعور از بی شعوری ِ بقیه هم ناراحت میشن گاهی.


من آدمی ام که دلم فقط برای خودمون میسوزه، خودمون یعنی من، تو، ما، ینی همه این هایی که توی خیابون می بینید که راه میرن به جز حیوانات. دلم برای حیوانات نمی سوزه، در نتیجه گیاهخوار هم نیستم، درنتیجه آدمی هم نیستم که به حیوانات صدمه بزنم. آخرین باری که به یه حیوان صدمه زدم وقتی بود که کلاس نمی دونم چندم ِ ابتدایی بودم، خونه مون حیاط داشت، دو تا باغچه داشت، یکیش اینقدر بزرگ بود که درخت های انار و توت توشون جا شده بودن، حتا یه درخت موز هم کاشته بودیم که اون اواخر دو تا دونه موز هم دادن به بابام، میگم دادن به بابام چون دهن ِ بابام صاف میشد سر ِ نگهداری از این درخت ِ موز، زمستونا به خاطر همین موز چند متر مشمبا می کشید رو باغچه و توش ی مشعل هم میذاشت، گربه ها هم میومدن میرفتن اون تو تا گرم بمونن، من هم چند باری که با مادرم دعوا کرده بودم می رفتم اون تو تا گرم بمونم، موز هم که همیشه اونجا بود و گرم میموند. آخرشم یادم نیست این درخت ِ موزه چی شد اصن، حالا اون دو تا موز رو که کلا یادم نمیاد کجا گم و گور شد. اون یکی باغچه هه هم اینقد کوچیک بود که حالا ولش می کنم. من هرچی حیوان آزاری دارم مربوط میشه به مورچه ها، می گرفتمشون، دورشون آب میریختم و زندانی شون می کردم، یا مثلا مورچه های پشت بوم رو میاوردم تو حیاط ول می کردم و مورچه های حیاط رو می بردم پشت بوم، مورچه های پشت بوم از این سیاهایی بودن که بعد 206 صندوقدار رو از روی این مورچه ها ساختن، مورچه های حیاط هم از این زردا بودن، البته یکی دو باری هم مورچه سوزوندم که کار خوبی نبود، همون موقع هم فهمیدم که مورچه سوزوندن کار خوبی نیست، چون وقتی داری با شمع مورچه ها رو میسوزونی ممکنه این پارافین های ذوب شده بیفتن رو دست خودت و دست خودت هم بسوزه. آب خوب بود، فکر کنم اونا هم خودشون آب رو ترجیح میدادن به سوختن. در ِ آپارتمانمون، جوریه که باید ولش کنی تا خودش بسته بشه، خیلی با حوصله س، هرچقد هم نگاش کنی دیرتر بسته میشه، حتا ی بار به من لج کرد و بسته نشد، جدی میگم، واقعا بسته نشد و مجبور شدم خودم با دست ببندمش، من کلا واسه این جور چیزا شعور قائلم، اینا می فهمن، خب این دره هم بدش میاد از اینکه نگاش کنی تا بسته بشه، باید بهش اعتماد کنی و ولش کنی، پشت سرت رو هم نگاه نکنی. در ِ این خونه ای رو می گم که الان دارم توش زندگی می کنم. این دفعه چون اومده بودم بیرون تا وقت تلف کنم وایستادم تا نگاش کنم، اون اعتماده رو داشتم و دارم به این در، اونم اینو می فهمه، ینی فهمید که خیلی زود بسته شد، تِقّی کرد که ینی گیرت همین 10 15 ثانیه ای بود که بشینی منو نگاه کنی ؟ که ینی خب بسته شدم دیگه، برو حالا. قرار بود برای شام کشک بادمجون درست کنیم، ینی من گفتم احسان من دارم میرم بیرون، تقریبا دستم رو دستگیره در بود، همین دری که باید خودت باز و بسته ش کنی. با اون در ِ قبلی فرق داره چون بی شعوره، واقعا بی شعور و بی پدر مادره، نه به خاطر این که باید خودت باز و بسته ش کنی، به خاطر این که مغزی ِ قفلش خراب شده، دقیقا وقتایی که کسی خونه نیست و من میخام تنها وارد خونه بشم کلیدم رو توش همینجوری میچرخونه، این کلیده خب باید به یه چیزی گیر کنه تا به اون یه چیزیه فشار بیاره و اون یه چیزیه طبق ساز و کاری که براش تعریف شده در رو باز کنه، ولی همین شبایی که میگم احساس می کنم این یه چیزیه جا خالی میده، بعد دستگیره در میشه یه انگشت فاک که دست ِ برقضا منم گرفتمش دستم. فقط هم با کلید من مشکل داره ها، کلید همخونه م رو بندازی توش راحت باز می کنه، حالا شاید شما بگی بی شعور منم که کلیدم رو عوض نمی کنم، ولی بی شعور شمایی که فکر می کنی این فکر به ذهن خودم نرسیده، الان تو دسته کلید ِ من سه تا کلید مربوط به این در وجود داره که دوتاش همین مشکل رو دارن، اون یکی هم اصلا تو قفل فرو نمیره، صورت مسئله رو پاک کرده. گفت خب شام چی بخوریم ؟ گفتم دو تا بادمجون تو یخچال هست، منم نیم کیلو بادمجون میخرم کشک بادمجون درست کنیم. گفت پس گوجه هم بخر، گفتم خب کشک بادمجون که گوجه نمیخاد، گفت من میریزم، میخواستم بگم به کیرم، ولی خب واقعا گوجه کشک بادمجون رو خوشمزه می کنه، پس نگفتم و به جاش یه نگاهی به زیپ ِ شلوارم انداختم که مطمئن بودم بازه و بستمش. در رو بستم، زیپ  ِ شلوارم رو یادم رفت ببندم. بعدا که اومدم خونه و داشتم ظرف میشستم زیپ شلوارم رو بستم. به سر کوچه که رسیدم سیگارم رو روشن کردم، تو برنامه م نبود که سیگار روشن کنم، از خونه تا میوه فروشی یه دونه سیگار تموم نمیشه، آخرین بار مجبور شدم سیگار رو بذارم رو جدول خیابون و بدو بدو برم بادمجون بخرم و بدو بدو بیام بیرون تا بتونم بقیه ش رو بکشم. آره من همیشه بادمجون میخرم از اینجا، نه از اینجا، من از هرجایی فقط بادمجون میخرم، وقتی به باقی ِ میوه ها نگاه می کنم به خودم می گم این آخر هفته میری خونه و میوه میخوری. به میوه فروشیه که رسیدم رفتم تو پارک جلوش، تصادفا کنار سطل آشغال بودم، سیگار که تموم شد انداختمش رو زمین، سطل آشغال خیلی نزدیک تر از زمین بود، منطقی هم هست، سطل آشغال ها رو هوا هستن و وقتی تو وایستادی کنارشون نزدیک تر از زمینن، ولی من انداختم زمین، من آدم بی شعوری هستم که آشغال ها رو میندازم زمین، حتا وقتایی که با دوست دختر سابقم بیرون میرفتم و چون اون آدم با شعوری بود و حیوانات رو هم دوست میداشت، گربه ها رو ناز می کرد، گیر میداد که ننداز زمین، ولی من وقتی سیگارم تموم میشد دستم رو می گرفتم پشتم، جوری سیگار رو مینداختم زمین که اون نفهمه آدم بی شعوری هستم، دوست نداشتم اون بفهمه که آدم بی شعوری هستم. الان شاید اینجا رو بخونه ولی دیگه برام مهم نیست که اون بفهمه آدم بی شعوری هستم، حداقل الان می تونه خوشحال بشه که یه آدم بی شعور رو ول کرده. برای این که بیشتر خوشحال بشه باید بگم که پاکت سیگارم هم تموم شد، اون رو هم مچاله کردم انداختم زمین، بی شعوری رو به حد اعلاء که رسوندم رفتم خریدم همین چیزایی که میخواستم و  رفتم سر ِ میدون صد، روبه خیابون زیر ی ساعت وایستادم، میخواستم یه ربعی اونجا وایستم، گفتم ی کم برای بقیه آدم ها جالب بشه که چرا یکی باید این موقع شب بیاد زیر ِ این ساعته وایسته، سرد بود ولی، همینجوری که سرد بود ولی یه ماشین از اینایی که تانکر پشتشونه اومد جلوم وایستاد، مثل این فیلما ، اگه فیلم بود سوارش میشدم، 18 چرخ بود، همینجوری نمیگم 18 چرخ، شمردم چرخ هاشو، 9 تا بودن، 9 تا هم اونورش میشه 18 تا، حتا یه لحظه شک کردم که بابا 18 چرخ گنده تر از ایناست ها، بازم شمردم این دفعه هم 9 تا بودن، 9 تا هم اونورش میشه 18 تا، خیلی شک می کنم به این چیزای واضح، جدیدا هم نیست این قضیه، حتا سر ِ کنکور هم یادمه گاییده بودم خودم رو بابتش، هعی برمیگشتم چک می کردم که این ضربه رو درست انجام دادم یا نه، اونجا رو تو پاسخنامه درست وارد نکردم یا آره. تو  راه برگشت رسیدم به یه جایی که هواگیر زیر زمین ی خونه ای بود، از اینایی که نرده روش مثل ضریح امام رضا و سایر امام هاست ولی در ابعاد کوچیک تر، منظور دقیق ترم اینه که انگشتای دست میتونه بگیرتشون، از اونجا گرما میزد بیرون، دلم میخواست برم همه گربه های محل رو جمع کنم، بیارمشون اینجا رو بهشون نشون بدم، بگم که وقتی سردتونه بیاید اینجا، بشینید روش، کونتون رو بذارید رو اینجاها تا گرم بشه، اگه حال کردید دُم تون رو هم بکنید توش، بعد بیام به همه اینایی که نگرانن تو این فصل ِ سرما گربه ها چکار می کنن، تو فیس بوک میگن که آقا وقتی میخای ماشینت رو روشن کنی حواست باشه گربه نرفته باشه تو کاپوت و بگا بره، ینی اینقدر تخیل شون قویه که میگن گربه وقتی سردش میشه میره تو کاپوت ماشین، خب گربه مگه کسخله بره تو کاپوت ماشین ؟ به همه این دخترا و بعضا پسرا بگم که آقا نگران این گربه های محل ما نباشید، اینا دیگه جاشون گرمه، علی رغم ِ بی شعوریم، من ردیف کردم براشون، تو پرانتز هم براشون اضافه کنم که لازم هم نیست نگران موخوره ِ موهاتون باشید، من خودم موخوره گرفتم الان، الکیه قضیه، اسمش موخوره س، فقط موهاتون مثل شمشیر ِ امام علی دو سر میشه، موهاتون توسط هیچ کسی خورده نمیشه.