من اصلن نقاشی دوست نداشتم، من اصلن نقاشی بلد نبودم


پدرم یک دوستی داشت به نام آقای دالوند، همه اینهایی که وند دارند لر هستند، این وندها همیشه میچسبند به اسم یه حیوون، مثلا سگوند هم داریم، این لرهایی که فامیلیشون رو عوض کردن به احتمال زیاد سگوند بوده اند، یا یه حیوون بدتر، مثلا الاغوند یا حتی از اون بدتر مثلا پدرسگوند. همین دال هم به معنی ِ عقاب هست، خب بهرحال عقاب یک چیز خوبیه، کسی که تو اسمش عقاب باشه نمیره عوض کنه، مثل خود ِ من که تو اسمم شاهین دارم و نمیرم عوض کنم. به همین خاطر این آقای دالوند هنوز هم دالوند است، حتا بچه هایش هم عوض نکردند و اسم بچه اش یه چیزی بعلاوه دالونده. لر بود دیگه، لرها چکار می کنن؟ لرها علاوه بر این که زیاد نون میخورن، زیاد هم دعوا می کنن، واقعا زیادها، اصلن کاری هم به جایگاه شغلی و اجتماعی شون ندارن، دعوا می کنن، دوست دارن، همونطوری که نون دوست دارند، نون دوست داشتن، تو خابگا همش شبا میومدن تو اتاق ما و چون نون دوست داشتن نون های ما رو میبردن، نون رو هم که خالی نمی خورن، بعدش یکی دیگه شون، اونی که فامیلیش شهاوند بود میومد پنیر و کره و مربامون رو هم می برد، این لرها زن و زندگی ِ ما رو بردن تو خابگا، من چقد گرسنه خوابیدم تو اون خابگای کوفتی، چرا؟ چون اتاق بغلی مون لر بودن و علاقه داشتن که زن و زندگی ِ ما رو ببرن. حالا این هم اصلن کاری نداشت که معاون بابای ِ منه، دهن ِ بابای منو سرویس می کرد این آقای دالوند، چون زن و زندگی ِ بابام شامل من و مادرم و خواهرم میشه نمی گم این آقای دالوند زن و زندگی بابامو برد، ولی حداقل می تونم بگم این آقای دالوند خار ِ بابامو گایید، چون بابام خواهر نداره، پس با خیال راحت تاکید می کنم که این آقای دالوند خار ِ بابامو گایید. همیشه دعوا می کرد با روسای کل ِ سایر بخش ها، بعد میومد پشت ِ بابام قاییم میشد، فحش هاش رو اون میداد و کسری ِ حقوقش رو بابام و به تَبَعش زن و زندگی ِ بابام میخوردن. بابام این آقای دالوند رو دوست داشت، به همین خاطر 7 8 سال ِ مداوم این آقای دالوند معاونش بود. البته آقای دالوند هم بابام و زن و زندگی ِ بابام رو دوست داشت، مثلا یک بار برای من که معدل ِ پنجم دبستانم 20 شده بود، یه دفتر نقاشی خرید، جلد ِ دفتر نقاشیه آبی بود و روش گل های زرد داشت، البته نه این که فکر کنید کل جلد ِ این دفتر پر از گل های زرد بوده باشه، مثلا میشه جلد اون دفتر نقاشی رو ی دشت بزرگ فرض کنید که ی مشت گاو هم دارن توش میچرن، بعد همونجاهایی که گاوها پاشون رو زمینه، همونجاها گل های زرد داشت، گل هاش هم اصلن زیر پای گاوها له نشده بودن، چون اصلن گاوی روی جلد نقاشی نبود. اصلن اونجا ی دشت بزرگ نبود که بخواد توش گاوی بچره، اون فقط جلد ی دفتر نقاشی بود که آبی بود و پایینش ی مشت گل ِ زرد داشت. من روزی که این دفتر رو از آقای دالوند گرفتم خیلی خوشحال شدم، چون یکی برام احترام قائل شده بود و پیش خودم فکر کردم که چقد من رو دوست داشته که رفته از ی لوازم التحریری دفتر نقاشی خریده. احتمالا با اون صاحب لوازم التحریریه هم یه دعوایی کرده، البته اگه از زن و زندگی ِ این صاحب لوازم التحریریه خوشش اومده احتمالا یه دعوایی کرده.من بهش گفتم آقای دالوند، من معدل ِ کل دبستانم 20 شده، واقعا هم همینجور بود، برای اینکه بگم اون دوران دبستان چقد اوضام خراب بوده باید بگم که من تا 4 سال اول دبستان هیچ املایی رو زیر 20 نشدم، حالا اگه میخاید بالا بیارید روی این وبلاگ می تونم بهتون بگم که اینقد نورچشم ِ معلما بودم که دفتر نمره کلاس رو میدادن بهم تا نمره ها رو توشون وارد کنم، معدل ِ کلاس بگیرم و از این قبیل کارهایی که اصولا دفتردارها باید بکنن، یا اگه مدرسه ای دفتردار نداره خود ِ معلم باید بکنه، ولی خب معلما گشاد بودن، حداقل اون موقع فکر می کردم به خاطر گشادیشونه که نمی کنن ولی الان میدونم که معلما بعد از معلم بودنشون مسافرکشن، حتا بنا هم بودن. آقای دالوند چشماش چهارتا شد، من تو 5 سال درس خوندنم معدلم 20 بود و آقای دالوند چشماش چهارتا شد، چون ضرب المثل اجازه نمیداد که چشماش بیشتر از 4تا بشن. پس فرداش باز بابام گفت بیا با هم بریم اداره، من هم اون موقعا حرف گوش کن بودم و اداره هم جایی بود که از پا لختی توی کوچه دوییدن بهتر بود، دیدم آقای دالوند با یه کیسه بزرگ اومده که توش پر از همین دفترا بود، این دفعه چندتایی هم با اندازه کوچیکتر بینشون بود، همه شون هم جلدشون ابی بود با گل های زرد، گل های زرد رو همونجایی که توضیح دادم بذارید باز. خلاصه من این دفعه خیلی خوشحال نشدم ولی ادای خیلی خوشحال شدن رو درآوردم، چون حدس میزدم کون آقای دالوند واسه خریدن ِ اینا پاره شده. خیلی خوشحال نشدم چون ترجیح میدادم تکراری نباشن اون لامصبا، مثلا حداقل گل های یکی دو تاشون قرمز میشدن، یا هر رنگ ِ کوفتی ِ دیگه ای. ولی شَبِش فهمیدم زن ِ آقای دالوند تو اداره ای کار می کنه که اداره شون کسخل شده و کارتون کارتون از این دفترها بهشون داده و اقای دالوند واسه خریدن ِ این دفترها با هیچ کس دعوا نکرده، بعد از اون مثل ِ سگ با این دفترها برخورد می کردم، هرچند کاغذشون آچار ِ سفید بود که تو اون روزایِ کاغذ کاهی خیلی با ارزش بودن، ولی مثل سگ باهاشون برخورد کردم. بابام این آقای دالوند رو دوست داشت. همیشه می گفت این آقای دالوند خیلی ادیبه، خیلی کارش درسته، چرا ؟ چون وقتی ی متن رو می نویسه، اینقد ادیبه و کارش درسته که حتا یه کلمه هم توش خط نمیزنه، اصلن اشتباه نمی کنه، حتا پا رو فراتر از اینا هم میذاره و یه متن رو مینویسه و آخرش نقطه میذاره، البته من اون زمان هم به بابام گفتم این آخریه معیار نیست، این که آخرش نقطه میذاره معیار نیست، معیار اینه که اصن نقطه نذاره، مثل امام علی که چون کارش خیلی درست بوده ی بار 2 3 ساعتی حرف زده بعد حرفاشو که نوشتن دیدن یا حسین ِ غریب، این که اصن نقطه نمیخاد، این ینی مقابل امام علی آقای دالوند باید بیاد اینو بخوره. بعد ولی بابام زیر بار نمیرفت، هعی بهش افتخار میکرد، حالا اگه بگذریم از این که پسر ِ آقای دالوند که تک پسر هم بود دانشگا زابل قبول شد، من دلم میخاد دست ِ بابام رو بگیرم بیارم بنشونم این پست رو بخونه و بهم افتخار کنه، به ناموسم قسم این پست رو یه نفس نوشتم، بدون غلط نوشتم، تازه اگر وُرد ِ دیوث اجازه میداد نقطه هاشم آخرش میذاشتم. 

۳ نظر:

  1. این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.

    پاسخحذف
  2. متنت خوب ولی به کیرم که از کامنت قبلی ناراحت شدی.

    پاسخحذف
  3. شاه بیت همه ی پست ها اون جمله ی آخره. توی این یکی:

    اگر وُرد ِ دیوث اجازه میداد نقطه هاشم آخرش میذاشتم.

    پاسخحذف