اینا هنوزم دارن سیفون می کشن


پدرم، پدرمو درآورد. میدونم، میدونم، پست ِ قبلیِ وبلاگ رو میدونم که گفتم همه حق دارن، حتا پست ِ بعدی این وبلاگ رو هم قاعدتا باید بدونم، چون همه رو خودم می نویسم، خودم تنهایی می نویسم، همون شوخی بی مزه ئه بود که میگفتن اینو خودت تنهایی گفتی؟ خیلی مضمحل بود این شوخیه، کلا شوخی هایی که قبلا می کردیم خیلی مضمحل بودن، مخصوصا شوخی هایی که الان می کنیم هم در آینده خیلی مضمحل میشن، کلا بشر در جاده اضمحلال قدم میزنه، اضمحلال یعنی چی؟ یعنی این که ساعت 4.30 دقیقه نیمه شب، صدای پس زمینه شبت میشه صدای سیفون کشیدن ِ همسایه طبقه بالایی، خب این یعنی اضمحلال، حالا این سایت لغت نامه دهخدا که تازه میگن بازماندگان خود ِ مرحوم دهخدا هم گفتن که این چیزه، ینی معتبر نیست هرچیزی که میخاد معنی کنه اضمحلال رو، ولی اضمحلال واقعی همینیه که من میگم. آدم گاهی ی اداهایی در میاره که خودش میمونه توش. من یادمه ی بار جوگیر شدم، همون سال اول دانشگا بود، از این تیریپ ی مشت پسر خوابگاهی اتوبوس بگیرن و با کلی خایه مالی 4 تا دختر خوابگاهی رو هم راضی کنن که باهاشون بیان، رفته بودیم اردو- اردو ؟ اصلن ببین آقا همین واژه اردو خودش مضمحله، مغز آدمو میبره، میکشونه، مینشونه کنار خاطرات دوران دبستانش، یعنی میخام بگم ما اون موقع هم اردو میرفتیم، میرفتیم کاشان و محلات و کوفت و زهرمار، بعد از 12 سال درس خوندن باز اومدیم دانشگا رفتیم اردو، این یعنی اضمحلال، این یعنی همون قضیه که سنگ بنای ی چیز رو بشاشی توش، دیواراش هم بیاد بالا بو شاش میده، باد ِ دریای مدیترانه هم از پنجره ش بیاد تو بوی شاش رو میاره، حالا همینه که مثلا من با تعجب بخوام برگردم بگم ئه؟ پسر چرا دانشگا رفتن و درس خوندن و زندگی دانشجوییت اینقد مضمحل شده؟ کجای کار می لنگه ؟ باس یکی باشه با پشت دستی بزنه تو دهنم بگه اون موقع که شب با افتخار تو خوابگا کون وارو میزدی که آره ما فردا میخایم بریم اردو، اونجا می لنگه، اونجا شهید شد قضیه اصلن- بعد یادم نیست درکه بود یا دربند، بذارید فکر کنم، آقا اینا نصفه شبا همگی با هم پا میشن میرن دستشویی، ولله دارم میشمرم، بالای 10 بار سیفون کشیده شد، حالا یا یارو سنگین ریده، یا من توهم صدای سیفون زدم یا کیرم تو این دیوارای نازک، خب دیوثا سقف رو که دیگه نباید نازک بسازید، حالا یارو ی دونه هم که گوزید، دست ِ بالا اون همسایه بغلیا باید بشنون، دیگه ما که زیرشونیم نباس موج ِ گوزش ما رو هم بگیره. آره درکه بود، که نزدیکای آبان هم بود، که هوا هم سرد بود، که دیگه آخراش بارون اومد، که کون مون یخ زد، که من اونجا جوگیر شدم رفتم تا زانو توی آب، بعدش بگا رفتم، سرفصل بگاییای من اونجا بود، الانم یهو یادم افتاد آدرس این وبلاگ رو به خیلیا دادم و نمیشه بگم قضیه ش رو. حالا بذا همین قضیه عید رو بگم. همینی که میگم بابام درومد، ی روز از خواب که بیدار شدم، دیدم طبق معمول ی مشت لاشخور- من به فامیل هامون میگم لاشخور، حالا من نمی دونم لاشخورا دقیقا چجوری زندگی می کنن ولی اینجوری که از اسمشون برمیاد باید شبیه این فامیلای ما باشن، یعنی یهو 10 15 نفری جمع شن برن خونه یکی، این کلونی ای که اینا شکل میدن از نظر من خیلی شبیه زندگی لاشخورهاست- ی مشت لاشخور تو خونه مون هستن، بعد این اتاق خوابی که من توش روزا تا ظهر میخوابیدم و ایراد اصلی ِ بابام به همین بود که خب ما به این چاردیواری میگیم اتاق خواب، یعنی باید توش بخوابی، نه مثل جغد شبا تا صبح بیدار باشی. این اتاقه جوریه که بخای هرکاری بکنی مثلا بخای بری دست و صورتت رو بشویی، باید ی دور به تک تک اعضای حاضر در پذیرایی بِدی، حالا ی زمانی مثل الان که داییت اینا اومدن باید بری بوس و ماچ بدی، ی زمانی که فامیل ِ دور تره باید دست بدی، اگرم بابات نشسته باشه که بهتره کِرِم تو جیب ِ شلوارت باشه که وقتی بهش میدی کمتر درد بکشی – کاندوم هم لازم نیست، چون طرف باباته، اگه ایدز داشته باشه که مادرت هم ایدز داره و به تبعش تو هم ایدز داری و اصن ریدم تو زندگی تون، کانون خانواده تون بگا رفته اینجوری، یکی باید باباتو از لای جنده های دوزاری ِ شهرتون جمع و جور کنه-  داییم اومده بود، داییم با تبارش اومده بود، دایی بزرگه م با زن و زندگی و دوماد و نوه و عروس و خلاصه ببین اینجوری بود که اینا سر ِ خیابون وایساده بودن، گفته بودن آقا ما داریم میریم مهمونی، کسی نمیاد؟ اینقد زیاد بودن. من با همون قیافه تازه از خواب بیدار شده که آب دهنم هم اومده بود ی جاهایی خشک شده بود و به زور ی کمِش رو پاک کرده بودم رفتم به همه شون ماچ و بوسه دادم، بعد به پسرداییم که همسن خودمه رسیدم دیدم ی دختری که شرم 17 18 سالگی تو چشاشه کنارشه، بله، زن گرفته آقا، عن آقا زن گرفته، از یه منظری میشد گفت من نماینده مدرنیته و پسر داییم نماینده سنت بود، قضیه قشنگ تقابل سنت و مدرنیته بود که من نگران ِ اسم و رسم ِ اون مدرنیته مادر مُرده بودم که همه داشتن زیر ِ لب می گفتن کیر تو مدرنیته. اوه اوه آقا من شلوارک رو یادم رفت بگم، گفتم ی جای کار داره میلنگه، اصل ریدمون قضیه همین شلوارک به پا بودن ِ من بود. تازه وقتی رفتم دستشویی، سر ِ کاسه توالت نشستم دیدم یا زهرای مرضیه، این که پاچه نداشت، این که شلوارک بود، این که بابام قراره بعد از رفتن ِ اینا با کمک ِ مادرم و سایر اعضای خانواده کون دیواریم کنه. اوه اوه، ببین این شلوارکه تا جایی ضایع بود که از دستشویی اومدم بیرون دیدم ی شلوار پشت ِ دره که تو دل ِ این حرکت کلی حرفه، پسره ِ خاک برسر، حیف ِ نون، اینو بپوش بیا. تنها شانسی که آوردم این بود که دعوای این ماجرا افتاد واسه فرداش، چون اون روز تا خود ِ شب کون به کون مهمون اومد برامون. فرداش همین قضیه بابام، بابامو درآورد پیش اومد. من تا الان فکر می کردم دارم قضیه بابام، چجوری بابامو درآورد رو تعریف می کنم، الان که رسیدم به اینجا دیدم واسه تعریف کردن روز رو اشتباهی انتخاب کرده بودم، یعنی باید فردای این روزی که تعریف کردم رو تعریف می کردم. حالا فرصت زیاده واسه نَقل گفتن، باشه ی نوبت دیگه. فقط ی بار دیگه تیتر پست رو بخون، خداوکیلی دروغ نمی گم.