هر روز که از خواب بیدار میشم و اون قصه سیگار و اینا تموم میشه، میرم دستشویی که یه آبی به سر و صورتم بزنم، چون من مادرم رو دوست دارم، چون مادرم از کودکی بهم می گفت برو یه آبی به سر و صورتت بزن، بعد از هرگهی که میخوردم اینو بهم گوشزد میکرد، مثلا از بیرون که میومدم میگفت برو یه آبی به سر و صورتت بزن، حتا دقت هم نمی کرد که این بیرونی که بودی دستشویی بوده، چی بوده، وظیفه ش بود که اینو گوشزد کنه، به همین خاطر این قضیه همیشه یادم مونده، انگار این بزرگترین وصیتیه که مادرم بهم کرده. دیدی صبح که از خواب پا میشی، دهنت بو گه میده ؟ قبلا در موردش حرف زدم، همونو میگم، دهن ِ من بو گه نمیده، نه به خاطر سیگاری که میکشم، به خاطر این که دهن ِ من هر روز بوی خون میده، مزه خون میده، خون رو مزه مزه میکنم هر روز که بیدار میشم.بعد وقتی که تو روشویی تف می کنم، تفم قرمزه، این که هر روز قرمز باشه تفت خیلی رو اصاب میره اون اولاش، چون نگران کننده س، کلا بشر جوری خلق شده که با دیدن خون نگران بشه. حالا باز من بشر خوبی هستم که فقط با دیدن خون خودم نگران میشم، من یه دختر خاله دارم که با دیدن ِ خون ِ گوسفندا هم نگران میشه، ی بار که بابام از مکه اومده بود، یادم نیست چند سال پیش بود، بابام هعی میره مکه، همون سال اولی که رفت مکه ساعت مچی و دوربین عکاسی و شونه ای که همیشه باهاش سیبیل و سرش رو شونه می کرد و تقریبا باقی ِ زندگیش رو تو مکه گم کرد، بعد از اون خیلی دفعه بار رفته مکه تا اونا رو پیدا کنه، مادرم رو هم میبره بضی وقتا، نه واسه این که دوتایی دنبال این چیزا بگردن، خب خودشم میدونه که این چیزا کسشرن و ارزش این که یه نفر دیگه رو هم ببره که توگشتن کمکش کنه رو نداره، مادرم رو میبره که براش شورتاش رو بشوره. یه بار اینو به شوخی به مادرم گفت و مادرم نگفت گه نخور. فقط گریه کرد و گفت این زمینی که الان توش خونه ساختیم، نصفش مال من بود، یعنی قرار بود نصفش رو بدی به من، برات قالی بافتم، پولشو ازم گرفتی رفتی زمین خریدی، گفتی نصفش رو میزنم به اسمت، حالا نزدی، ولی این حرفات چیه جلو بچه ها. بابام خندید. هیچ وقت نمی گه اشتباه کردم، گه خوردم، شاید چون هیچ کس بهش نگفته گه نخور. اون روزی که دختر خاله م خورد زمین قشنگ یادمه، من کنار دخترخاله م وایساده بودم، گوسفنده رو که قصاب کشت، دخترخاله م زرتی خورد زمین.اینقدر خوردن زمینش زِرتی بود که اگه فیلمش رو یکی ضبط می کرد بهمن هاشمی میتونست تو اون برنامه رنگارنگ روش ادا اصول دربیاره پخشش کنه، بعد همونجایی که دوربین رفته رو جون دادنِ گوسفنده، صدای خنده بذارن روش.اینجوری دخترخاله م هم ناراحت نمیشه، چون فکر می کنه که دارن به جون دادن گوسفنده میخندن همه، نه به زمین خوردن اون، به غش کردنش. البته اگه الان بخوان پخشش کنن اصن فرقی نداره که خنده ش رو کجا بذارن، دخترخاله م الان مُرده، آدمایی که میمیرن دیگه به این راحتیا ناراحت نمیشن. الان رفتم بالا دیدم نوشتم که من یه دخترخاله دارم، خب باید می گفتم من ی دخترخاله داشتم که فلان. من حالا دیگه زیاد نگران این قضیه نیستم، با این خون اومدن ِ دندونم کنار اومدم، حتا بضی وقتا که دارم با یکی حرف میزنم و داره حوصله م رو سر میبره در واقع دارم خون ِ دندونم رو مزه مزه می کنم و میخورم. آقا مزه ش اینقدایی هم که فکر می کنیم بد نیس، جدی میگما، حالا نمی دونم خون ِ دندون خوشمزه س یا مثلا مذاق ِ من با خون جور در میاد کلا. ی جورایی هم پایه شدم که اگه دستم یا ی جایی که تمیز بود خون اومد، ی کم خونش رو بخورم ببینم چجوریاس. یکی از بدبختیای نوشتن این متن همینه که الان نمی تونم مزه خون رو براتون شرح بدم، دیگه اینجاش با خودتون، برید ی پرتقال پیدا کنید و چاقو رو اشتباهی فرو کنید تو دستتون تا مزه ش دستتون بیاد. اینم گذاشتم کنار همه این دردایی که باهاشون کنار اومدم، بضیاشون ذاتین، هیچکسی هم متوجه شون نشده و نمیشه، مثلا ی نقصی دارم که تا حالا به آدمای زیادی نگفتم، فکر کنم فقط به "ر" و یکی دو نفر دیگه گفتم، به "ر" ی سری چیزایی رو گفتم ک به هیچ کس دیگه ای نگفته بودم، همین هفته هم که بهم گفت بیا فلان جا کارت دارم میخواستم ی چیزایی بهش بگم، ولی اصن نذاشت حرف بزنم، رو ی نیمکتی نشسته بودم منتظرش، حوصله م سررفت پاشدم قدم بزنم، دو قدم بیشتر نرفته بودم که ناخودآگاه برگشتم و دیدمش، باهاش دست دادم، ی نگاهی به نیمکت ِ خالی سمت چپمون کردم که مثلا موقعیتش خوب باشه بریم بشینیم، آفتاب به کله مون نخوره قاطی کنیم که ی چند دقیقه دیر تر دعوامون بشه. ولی تا دیدمش و باهاش دست دادم ی پاکت رو داد دستم و من گفتم همین ؟ سر تکون داد و رفت. ی کلمه هم حرف نزد، اصن دقت کردم دیدم بابا من کجای ِ کارم ؟ این که لباشم محکم گذاشته رو هم تا حتا سلام هم نکنه، قشنگ احساس کردم که دیشبش پیش خودش کاملا این صحنه رو چیده و من فقط دارم بازیش رو میخورم. صدای اذون هم داشت میومد، از بلندگو ها دورشدم رفتم پشت ی سری شمشاد نشستم تو پاکت رو نگاه کردم، دو تا از کتابام بود و ی ژیله، همون ژیله ای که دوستش داشتم و ی بار سردش بود بهش دادم بپوشه و بعد که پوشید گفت قشنگه این مال من، گفتم باشه مال تو. همینا بود. همین. حالا اینو ولش کنید، برم سراغ اون نقصه که بگمش و خیالم راحت بشه که اینو هم دیگه به همه گفتم. وقتی میرین شلوار میخرین تو اکثر مواقع اندازه شکم و ایناش رو تنظیم می کنید دیگه، اگه
شلواره از طول بزرگ باشه اینو می برید میدید اون خیاطی که لباس فروشیه معرفی می کنه و بهتون میگه حتما بگو که منو وحید فرستاده تا کارت رو تمیز دربیاره و زود تحویلت بده، ولی من امتحان کردم، این یارو خیاطه اصن به تخمشم نیس که شما رو وحید فرستاده یا مجید یا هر اسم دیگه ای، این آقا وحید بیشتر دنبال پورسانت خودش یا منت گذاشتن رو سر ِ خیاطه س که بعدا بره پیش خیاطه، ی لبخند دیوثی هم بذاره گوشه لبش، دست بزنه به کمرش بگه آقا حیدری مشتریای ما میان پیشت دیگه؟ این دَمپا تنظیم کردنه معمولا کار همین آقا وحیده، همیشه هم یکی از پاچه هاتو تنظیم میکنه، اون یکی پا به خیال خودش همین اندازه س، اینجوری یه سوزن ته گرد کمتر مصرف می کنه ، اینم یکی از دیوثیای ِ همین آقا وحیده، ولی واسه من اینجوری نیس، از همین دیوث بازیای ِ امثال آقا وحید فهمیدم که ی پام از اون یکی ی مقداری کوچیک تره یا از اون طرف ی پام از اون یکی پام ی مقداری بزرگتره. ی پاچه شلوارم رو کفش جمع میشه، اون یکی نمیشه، خلاصه نشونه زیاده، تا حالا هم زیاد پا پِی نشدم که ببینم این اختلافه در چه حدیه. بضی از این دردا هم خب دیگه تابلو شدن از بس نالیدم براشون، همین کمر درد نمونه بارزشه، کلا من زیاد پا پی ِ دردهام نمیشم، سعی می کنم باهاشون مدارا کنم، چکارشون دارم آقا تو این اوضای گرونی. همین دندونا رو بخام ببرم درست کنم بالای 200 تومن خرجشون میشه. شایدم بیشتر، همینجوری ی عدد پرُوندم، 200 واسه من عدد بزرگیه. ی ذهنیت ِ مسخره س دیگه، مثلا این که 200 مطلقا عدد بزرگیه یا این که از نظر خانواده من سیگار کشیدن در حکم تجاوز به عنفه، اینقد این ذهنیت ِ تخمی شون در مورد سیگار قویه که داداشم مثلا تحصیلکرده و گرم و سرد چشیده روزگاره اون روزی به من تیکه مینداخت که به همخونه ت بگو سیگارش رو عوض کنه، بوش خوب نیس. خب داداش تو که می دونی من می کشم، چرا تیکه میندازی ؟ تو دیگه چرا مثل اونایی ؟ الان منم خوبه تیکه بندازم واسه مشروب خوردنت ؟ اون روزی با زن و فامیلای زنت دزدکی میخوردی که من نفهمم مثلا، خوبه این دفعه که دیدمت بگم داداش چیپس و اینا گرون شده خرج مزه ِ فامیلای زنت رفته بالا، آره ؟ بگم؟ بگم؟
من پسرخاله هام قم بزرگ شدند، آخه شوهرخاله ام که آخونده بعد از انقلاب پاشد و هجرت کرد به قم. من و داداشم با یکی از این پسرخاله ها (تعدادشون هشت تاست) همش توکون هم بودیم. یا اون خونه مابود یا ما میرفتیم قم خونه اونها. از همون بچگی همیشه شهر قم و مردمش یه هاله رمز و رازی دورشون بود. پسرخاله ام چند تا رفیق قمی اصیل هم داشت. بابای یکیشون ازین آیت الله ها بود که کلی هم مقرری خور داشت. طنزی که توی روحیه قمی ها بود، بدجور برام جذاب بود. خلاصه اش کنم مطالبی که مینویسی اگه یه کم از وجه شخصی اش بکاهی (وجه هولدن کالفیلدیش) و به اجتماعیش بیفزایی برای من خیلی جذابتر خواهد شد. نه که شخصی نویسی ات بد باشه ها. نه ولی دلم میخواد با اون قریحه طنزت از کوچه و خیابون قم، از همبازیهای بچگی از قوم و خویشان ،از همکاران پدر و خلاصه از بقیه بنویسی. از بقیه ی قمی ها. قمی های دوس داشتنی
پاسخحذفببین از قم گفتن یکی از سخت ترین کارهای دنیاس، چون ی چیزایی میگی که طرف فکر می کنه داری کسشر میگی،شایدم یه جورایی این پیشداوری ای که در مورد این شهر وجود داره دخیل باشه تو این قضیه. حالا این که من تو این شهر بزرگ شدم و چارچوب هایی که اونجا برام تعریف شده بود و ی سری ذهنیت های فرهنگی که خواه ناخواه شکل میگیره تو آدمایی که اونجا بزرگ بشن، اینا چیزاییه که من دوست دارم تغییر شون بدم، تو این چندسالی هم که از اونجا دور شدم سعی کردم ی سری چیزایی که فکر می کنم درست نبودن و نیستن رو عوض کنم. البته این مختص به قم و اینا نیست، هرشهر و فرهنگی ی همچی اثراتی رو آدماش میذاره ولی خودمم خیلی دوست دارم بنویسم از اونجاها، از اون فضا، ی سری فضاهایی همیشه تو ذهنم هستن که بلاخره ی روزی یا اینجا یا هرجای دیگه می نویسم و می گمشون، به قول الف.میم خیلی کار داریم.
حذفبنویس. بگو. از فلکه شیکم از انبوه موتورها از عرقخورهای نمازخون از آیت الله های گرسنه از معتادای سرافکنده اش از بگارفته های قم بنویس. متن های بلند تلخ بنویس. متن های بلند خنده دار بنویس. بنویس جان مادرت
حذفخون جزو نوشیدنیای یه جماعتیه. چیز نمیکنما، استعاره اینا نیس. واقعن هست. مثن مث شیر که ما عادت داریم بخوریم اونا خون میخورن خیلیم حال میکنن. پس لابد میشه بش عادت کرد و حالم حتا کرد. میخوام بگم به دائقه نیس اتفاقن. به عادته. اصن کلن شایدم ذائقه اصولن به عادته
پاسخحذفکی دلش برا تو میسوزه؟
پاسخحذفنمی دونم، سوال عجیبی بود، با توجه به متن !
حذفنظرت در مورد وبلاگی که نمیشه پای پُستاش کامنت گذاشت چیه؟
پاسخحذفخب این قضیه کاملا شخصیه، یکی خوشش نمیاد بقیه نظر بدن، نظر بقیه به تخمشه یا هرچی، حالا نظر من اصن چه فایده ای داره ؟ وقتی نظر گذاشتن تو اینجا بازه، یعنی خودم ترجیح میدم نظر بقیه رو بشنوم.
حذفخیلی خوب نوشتیش
پاسخحذف