اینا هنوزم دارن سیفون می کشن


پدرم، پدرمو درآورد. میدونم، میدونم، پست ِ قبلیِ وبلاگ رو میدونم که گفتم همه حق دارن، حتا پست ِ بعدی این وبلاگ رو هم قاعدتا باید بدونم، چون همه رو خودم می نویسم، خودم تنهایی می نویسم، همون شوخی بی مزه ئه بود که میگفتن اینو خودت تنهایی گفتی؟ خیلی مضمحل بود این شوخیه، کلا شوخی هایی که قبلا می کردیم خیلی مضمحل بودن، مخصوصا شوخی هایی که الان می کنیم هم در آینده خیلی مضمحل میشن، کلا بشر در جاده اضمحلال قدم میزنه، اضمحلال یعنی چی؟ یعنی این که ساعت 4.30 دقیقه نیمه شب، صدای پس زمینه شبت میشه صدای سیفون کشیدن ِ همسایه طبقه بالایی، خب این یعنی اضمحلال، حالا این سایت لغت نامه دهخدا که تازه میگن بازماندگان خود ِ مرحوم دهخدا هم گفتن که این چیزه، ینی معتبر نیست هرچیزی که میخاد معنی کنه اضمحلال رو، ولی اضمحلال واقعی همینیه که من میگم. آدم گاهی ی اداهایی در میاره که خودش میمونه توش. من یادمه ی بار جوگیر شدم، همون سال اول دانشگا بود، از این تیریپ ی مشت پسر خوابگاهی اتوبوس بگیرن و با کلی خایه مالی 4 تا دختر خوابگاهی رو هم راضی کنن که باهاشون بیان، رفته بودیم اردو- اردو ؟ اصلن ببین آقا همین واژه اردو خودش مضمحله، مغز آدمو میبره، میکشونه، مینشونه کنار خاطرات دوران دبستانش، یعنی میخام بگم ما اون موقع هم اردو میرفتیم، میرفتیم کاشان و محلات و کوفت و زهرمار، بعد از 12 سال درس خوندن باز اومدیم دانشگا رفتیم اردو، این یعنی اضمحلال، این یعنی همون قضیه که سنگ بنای ی چیز رو بشاشی توش، دیواراش هم بیاد بالا بو شاش میده، باد ِ دریای مدیترانه هم از پنجره ش بیاد تو بوی شاش رو میاره، حالا همینه که مثلا من با تعجب بخوام برگردم بگم ئه؟ پسر چرا دانشگا رفتن و درس خوندن و زندگی دانشجوییت اینقد مضمحل شده؟ کجای کار می لنگه ؟ باس یکی باشه با پشت دستی بزنه تو دهنم بگه اون موقع که شب با افتخار تو خوابگا کون وارو میزدی که آره ما فردا میخایم بریم اردو، اونجا می لنگه، اونجا شهید شد قضیه اصلن- بعد یادم نیست درکه بود یا دربند، بذارید فکر کنم، آقا اینا نصفه شبا همگی با هم پا میشن میرن دستشویی، ولله دارم میشمرم، بالای 10 بار سیفون کشیده شد، حالا یا یارو سنگین ریده، یا من توهم صدای سیفون زدم یا کیرم تو این دیوارای نازک، خب دیوثا سقف رو که دیگه نباید نازک بسازید، حالا یارو ی دونه هم که گوزید، دست ِ بالا اون همسایه بغلیا باید بشنون، دیگه ما که زیرشونیم نباس موج ِ گوزش ما رو هم بگیره. آره درکه بود، که نزدیکای آبان هم بود، که هوا هم سرد بود، که دیگه آخراش بارون اومد، که کون مون یخ زد، که من اونجا جوگیر شدم رفتم تا زانو توی آب، بعدش بگا رفتم، سرفصل بگاییای من اونجا بود، الانم یهو یادم افتاد آدرس این وبلاگ رو به خیلیا دادم و نمیشه بگم قضیه ش رو. حالا بذا همین قضیه عید رو بگم. همینی که میگم بابام درومد، ی روز از خواب که بیدار شدم، دیدم طبق معمول ی مشت لاشخور- من به فامیل هامون میگم لاشخور، حالا من نمی دونم لاشخورا دقیقا چجوری زندگی می کنن ولی اینجوری که از اسمشون برمیاد باید شبیه این فامیلای ما باشن، یعنی یهو 10 15 نفری جمع شن برن خونه یکی، این کلونی ای که اینا شکل میدن از نظر من خیلی شبیه زندگی لاشخورهاست- ی مشت لاشخور تو خونه مون هستن، بعد این اتاق خوابی که من توش روزا تا ظهر میخوابیدم و ایراد اصلی ِ بابام به همین بود که خب ما به این چاردیواری میگیم اتاق خواب، یعنی باید توش بخوابی، نه مثل جغد شبا تا صبح بیدار باشی. این اتاقه جوریه که بخای هرکاری بکنی مثلا بخای بری دست و صورتت رو بشویی، باید ی دور به تک تک اعضای حاضر در پذیرایی بِدی، حالا ی زمانی مثل الان که داییت اینا اومدن باید بری بوس و ماچ بدی، ی زمانی که فامیل ِ دور تره باید دست بدی، اگرم بابات نشسته باشه که بهتره کِرِم تو جیب ِ شلوارت باشه که وقتی بهش میدی کمتر درد بکشی – کاندوم هم لازم نیست، چون طرف باباته، اگه ایدز داشته باشه که مادرت هم ایدز داره و به تبعش تو هم ایدز داری و اصن ریدم تو زندگی تون، کانون خانواده تون بگا رفته اینجوری، یکی باید باباتو از لای جنده های دوزاری ِ شهرتون جمع و جور کنه-  داییم اومده بود، داییم با تبارش اومده بود، دایی بزرگه م با زن و زندگی و دوماد و نوه و عروس و خلاصه ببین اینجوری بود که اینا سر ِ خیابون وایساده بودن، گفته بودن آقا ما داریم میریم مهمونی، کسی نمیاد؟ اینقد زیاد بودن. من با همون قیافه تازه از خواب بیدار شده که آب دهنم هم اومده بود ی جاهایی خشک شده بود و به زور ی کمِش رو پاک کرده بودم رفتم به همه شون ماچ و بوسه دادم، بعد به پسرداییم که همسن خودمه رسیدم دیدم ی دختری که شرم 17 18 سالگی تو چشاشه کنارشه، بله، زن گرفته آقا، عن آقا زن گرفته، از یه منظری میشد گفت من نماینده مدرنیته و پسر داییم نماینده سنت بود، قضیه قشنگ تقابل سنت و مدرنیته بود که من نگران ِ اسم و رسم ِ اون مدرنیته مادر مُرده بودم که همه داشتن زیر ِ لب می گفتن کیر تو مدرنیته. اوه اوه آقا من شلوارک رو یادم رفت بگم، گفتم ی جای کار داره میلنگه، اصل ریدمون قضیه همین شلوارک به پا بودن ِ من بود. تازه وقتی رفتم دستشویی، سر ِ کاسه توالت نشستم دیدم یا زهرای مرضیه، این که پاچه نداشت، این که شلوارک بود، این که بابام قراره بعد از رفتن ِ اینا با کمک ِ مادرم و سایر اعضای خانواده کون دیواریم کنه. اوه اوه، ببین این شلوارکه تا جایی ضایع بود که از دستشویی اومدم بیرون دیدم ی شلوار پشت ِ دره که تو دل ِ این حرکت کلی حرفه، پسره ِ خاک برسر، حیف ِ نون، اینو بپوش بیا. تنها شانسی که آوردم این بود که دعوای این ماجرا افتاد واسه فرداش، چون اون روز تا خود ِ شب کون به کون مهمون اومد برامون. فرداش همین قضیه بابام، بابامو درآورد پیش اومد. من تا الان فکر می کردم دارم قضیه بابام، چجوری بابامو درآورد رو تعریف می کنم، الان که رسیدم به اینجا دیدم واسه تعریف کردن روز رو اشتباهی انتخاب کرده بودم، یعنی باید فردای این روزی که تعریف کردم رو تعریف می کردم. حالا فرصت زیاده واسه نَقل گفتن، باشه ی نوبت دیگه. فقط ی بار دیگه تیتر پست رو بخون، خداوکیلی دروغ نمی گم.

یه بار یکی رفت تونس اما یکی دیگه رفت نتونس


تعطیلات عید واسه من همیشه تخمی بوده، حتا یه تعطیلات هم یادم نمیاد که خوب بوده باشه، کلا قضیه یا قراره منتهی بشه به خونه موندن یا سفر رفتن، که جفتشم تخمیه، باز این اولیه بهتر بود قدیما، سفر رفتن که همیشه بد بوده، اصلا تحت هر شرایطی، دیگه از سفر مجردی پر از مشروب و این کسشرا که بهتر نیست ؟ اونم از نظر من تخمیه، حالا اگه نظر من تخمیه که اون ی بحث دیگه س. قبلا عیدها دختر عموم میومد خونه مون، دخترعموم از بچگی تو نظر ِ من دختر خوشگلی بود، قبلنا به نظرم بیشتر بود ولی الان دو سال از من بزرگتره، میخواستن دختره رو بکنن تو پاچه داداشم، ولی مادرم بابامو تهدید کرده بود که اگه فلان بشه بیسار میشه، نه این که دختره بد باشه ها، اتفاقا عرض کردم که دختر ِ خوشگلی بود، دختر عموهای خوشگل هم خوبن، چون که با آدم حرف میزنن، آدمو تحویل میگیرن، مثل باقی ِ دخترای خوشگل نیستن که تو پیاده رو فقط کونشون رو می کنن بهت و راه میرن. ولی مادرش خیلی بده، زن عموم رو میگم، خیلی دیوثه، اینو همیشه مادرم می گفت، من هم نمی دونستم چرا، تا این که تو همون بچگیام، ی بار که تنها گیرم آورده بود لواشکم رو نصف کرد و نصفش رو خورد، دیدید چقد دیوثه ؟ دختر عموم که میومد خوش میگذشت، چون دختر عموم دختر خوشگلی بود.ولی الان دیگه خوش نمیگذره. نه این که دیگه نیاد یا این که خوشگل نباشه، اتفاقا میاد و هست، ولی این حرف منو اونایی می فهمن که تو بچگی دختر عموشون که ازشون بزرگتر بوده، خوشگل بوده، بهشون خوش میگذشته ولی الان دیگه خوش نمیگذره. کلا تو عید خونه شلوغ میشه، زندگی آدم شلوغ میشه، چون فامیل های ما هم مثل فامیل های شما آدمای کسشری هستن، زندگی پر از کسشر میشه. البته بحث و مشکل و اینا فقط سر ِ فامیلها نیست، دوستی ها هم همینه، اگه کسی نظر منو خواست می تونم بگم کلا به نظر من جمع دوستیِ گسترده و بسیط، یک چیز مزخرف، کسشر و باقی ِ صفت های بده، توی جمعی که مثلا 12 13 نفر هستن و هرکس داره با یکی دیگه حرف میزنه، من حوصله یکی دیگه رو ندارم و مجبورم با خودم حرف بزنم، بدترش هم اینه که مشروب بخورن، مثل امشب، امشبی که اونجا بودیم و به نظر من خیلی کسشر بود، چون 18 نفر بودیم. من مشروب نخوردم، مجبور بودم ی عده مست رو نگاه کنم که یا دارن دلقک بازی درمیارن، یا اونایی که با دوست دخترشون اومدن دارن اونو بغل می کنن، دارن دست انداختن گردن اون، دارن اگه خجالت نمی کشیدن همونجا فلان، دارن چیز اصن، چه کاریه ادامه ش بدم ؟ آره، داشتم می گفتم ؟ کلا دوستی ها باید دو سه چهار و نهایتا 5 نفره باشه، مثلا ما بزرگترین قابلمه ای که داریم ظرفیت پخت برنج برای 6 نفر رو داره، این یعنی حداکثر آدمایی که باید بیان تو خونه ما 3نفره و حداکثر جمع های دوستی ای که باید شکل بگیره 5 نفره، درسته که قابلمه 6 نفره س ولی ما فقط می تونیم برنج ِ 5 نفر رو از توش دربیاریم و بخوریم، چون همخونه م از شام ِ امشب، برای ناهار فرداش استفاده می کنه، یعنی خب منطقی هم هست، منم اگه جاش بودم همین کار رو می کردم، اصن من جای هرکسی که باشم همون کاری رو می کنم که داره می کنه، اگر فلان رو ی چیز خوب و بهتر درنظر بگیریم بیاید قبول کنیم حرف اشتباهیه بگیم من جای فلانی بودم فلان می کردم، خب تویی که الان جای خودت هستی داری فلان می کنی ؟ خب نمی کنی دیگه، نمی کنیم دیگه. روبرتو باجو رو که یادتونه، همون که موهاشو دُم ِ اسبی می بست، همون، اگه زیدان هم جاش بود اون پنالتی رو خراب می کرد و ایتالیا رو بگا میداد، رونالدو – هر کدومشون، به انتخاب خودتون- رونالدو هم بود خراب می کرد، ولی به نظر من اگه مسی بود خراب نمی کرد، مسی خیلی خفنه، ولی مسی نمی تونست جای باجو باشه، چون اولا مسی ایتالیایی نیست و آرژانتینیه، دوما حتا اگه مسی رو بخوایم یه جایی ئی جز آرژانتینی ئی تصور کنیم فقط میتونه اسپانیایی ئی باشه.  حالا شاید شما کامنت بذارید و بپرسید- چقدر هم کامنت میذارید که مثلا الان من با طرح ِ این موضوع میخام از گذاشتن ِ کامنت های احتمالی پیشگیری کنم- خب تویی که میگی فلان، چرا میری ی همچی جایی، چرا ؟ دلیل اصلیش این بود که داداشم، همین داداشی که بالا هم گفتم، ی بار از چین که برگشته بود، ی هدفون آورده بود، این ی بار، با اون یه باری که بازم از چین برگشته بود و برام شورت آورده بود، متوجهید؟ شورت، یعنی برادر ِ شما میره چین، دو هفته اونجا اینور اونور میره، واسه همه کلی چیز میز میاره، واسه برادرزاده تون اسباب بازی میاره، واسه باباتون و مادرتون اسباب بازی نمیاره، عطر و لباس میاره و واسه شما شورت میاره، این ی بار با اون یه بار فرق داره، فرقش هم اینه که اون دفعه شورت نیاورده بود، هدفون آورده بود و فرداش گم شد ولی امسال پیدا شد، منم از خونه آورده بودمش خونه و گمش کردم باز، خونه دومیه همینجاییه که الان نشستم دارم می نویسم، خوبی ِ ما شهرستانیا همینه که دوتا خونه داریم و می تونیم بعضی وقتا واسه بامزه بازی پشت تلفن وقتی طرف می پرسه کجایی بگیم خونه یم، بعد طرف بگه خب من پشت ِ درم، در رو باز کن و ما هم بریم در رو باز کنیم ولی اون نیاد تو، چرا ؟ چون ما تو خونه شهرستانمون هستیم و اون پشت ِ در ِ خونه تهران بود. هدفونه رو تازگیا پیدا کردم، امروز دلم میخواست برم تو مترو آهنگ گوش کنم و صداش رو هم بلند کنم تا آدم ِ بغل دستی م که از سر کار برمیگرده و خسته س، اذیت بشه، شب بره خونه و به جامعه فحش بده، به بی فرهنگی ِ آدما فحش بده که مثلا به خیالش به من فحش داده ولی اون احمق نمی فهمه که در واقع به خودش فحش داده، به خود ِ بی شعور ِ گاو ِ نفهم ِ پدرسگش فحش داده که وقتی گوشیت رو از جیبت در میاری، خواب و خستگی از سرش میپره و زور میزنه تا بفهمه تو میخای چه گهی بخوری اون تو. همین که رفتم تو مترو کنار ِ ی دختر و پسر جا بود برای نشستن که متاسفانه رو صندلی ِ روبرویی هاش هم هیچ دختری ننشسته بود تا نگاش کنم، به همین خاطر مجبور شدم آهنگ گوش ندم و تا خود ِ ایستگاهی که قرار بود پیاده بشم به حرفای دو نفره این دونفر ِ کناریم گوش کنم که چون خیال می کردن من دارم آهنگ گوش میدم بلندتر حرف میزدن. آره، متوجه شدید که؟ من اینقدر بی شعورم که حتا بعضی وقتا هیچ متکایی حاضر نمیشه بغلش کنم، چه برسه به آدم ها که عقل و شعور دارن.

کمک


سلام محمدرضا، چند وقته ندیدمت؟ یادت میاد آخرین باری که دیدمت کجا بودی؟ من خوب یادمه، آقا اصلا من همه این اراجیف رو خوب یادمه، یادمه همیشه هم تو بهم می‌گفتی اینو، می‌گفتی ناصر چرا تو پُری از چرت و پرت؟ منم همیشه بهت می‌خندیدم، این خنده‌ئه رو تو می‌گرفتی به این که من حرفت رو باور نکردم، ولی باور کن باور کردم. ببین من خیلی وقت بود باور کرده بودم که پُرم، رفتم و سرمو کردم تو هر سوراخی، دنبال هر چیزی رفتم، یادته که بهت گفته بودم یه مدت داستان نوشتم، یه مدت رفتم سینما خوندم، دنبال اون نیمچه استعدادم تو پینگ‌پنگ هم رفتم، اینا رو بهت گفتم، ولی تو هم همون موقع بهم خندیدی. گفتی بیا یه دست شرطی بزنیم. خنده تو فرق داشت محمدرضا، تو همون موقع جوری بهم خندیدی که معلوم بود باور نکردی، ولی راست گفتم، من راست میگم، بعد از این‌که همه اون چیزایی که دنبال کردم رو گذاشتم کنار، نشستم یه بار دیگه خودم رو مرور کردم، بازم دستم اومد که من پُرم، خب اینو که باور کرده بودم، پس من چرا به هیچ دردی نمیخورم؟ فهمیدم که ای دل ِ غافل، من پر از هیچی‌م، پر از چرت و پرتم، بعدش دیگه ول کردم همه چیز رو، همه رو، ول کردم اومدم این گوشه دنیا، این گوشه دنیا که نه، این گوشه ایران، ایران که دنیا نیست. یادمه رفته بودم جگرکی که علی رو دیدم، علی جلوش خالی بود، هیچی سفارش نداده بود، دستش زیر ِ چونه‌ش بود که من رو دید، سلام نکرد گفت ناصر، بعدش هم دیگه یادش رفت که سلام کنه، بعدشم که تو اومدی و من فهمیدم که منتظر تو بوده، تو رو هم که دید گفت محمدرضا، بازم یادش رفت که سلام کنه. خیلی باهم حرف زدیم، خیلی هم جگر خوردیم، من الان نه اون حرفا یادمه، نه مزه اون همه جگری که خوردیم.
محمدرضا، من یه بار تو رو دیدم فقط، دلم میخواست باهات حرف بزنم، ولی الان وقتِ اون همه حرفی که میخواستم بهت بگم نیست. علی دیروز اومده بود پیش ِ من، علی رو برداشتم بردم خارج از شهر، یکی از همین ییلاق‌های اطراف، علی گفت بیا بریم اون بالا، بالای یه صخره سنگی، یه سنگ رو با پاش زد افتاد پایین، صدای خرد شدنش رو خیلی خوب میشد شنید. بعد از تو جیبش یه طناب درآورد و گفت که دستاشو ببندم، کمک کرد که دستاشو بستم، گفت کارت شناسایی‌ها رو از جیبم دربیار، رفت لبه یه سنگ وایستاد و گفت هلم بده، منم هلش دادم. محمدرضا من علی رو کشتم.
                                                     

اخیرا دیدم یه عده اسمشو گذاشتن زندگی


خودم هم خسته شدم راستش، خب صبر و طاقت و تحمل آدما هم حدی داره، مثل همین مادرا که عاشق بچه شونن، همین مادرا نه، همه مادرا، همه مادرا عاشق بچه شونن، مثل همه پدرا که اونا هم عاشق بچه شونن، بابا طرف 50 و خرده ای سالشه، بعد میاد پشت تلفن گریه می کنه، میگه نگا ما رو، نَ، نَ، متوجه شدید؟ میگه نگا ما رو، خب مادرجان من چرا باید هدف گذاری زندگیم جوری باشه که بخاد شما رو بگاد؟ بابا من نهایتا همه زورم رو بزنم زندگی خودمو میگام، متوجهی ؟ نمی تونم، باور کن نمی شه. حالا من هرچیم بگم که اونا باور نمی کنن، آقا به ابلفضل قسم، من هم جای اونا بودم باور نمی کردم، مثلا جفتی پاشدن اومدن دم ِ در، من راشون ندادم، حالا چرا و بیسار وفلانش بمونه، ولی من ی اخلاقای تخمی ای دارم که پدر مادرم جفتشون دستشون اومده اینا رو، ولی بابام زیر بار قضیه نمیره، منم بودم نمی رفتم، بابام حق داره، بابای شما هم حق داره، میگه سیگار نکش ؟ حق داره، شما دلت میخاد سیگار بکشی ؟ شما هم حق داری، به همین برکت قسم، همین برکتی که از شام ریخت زمین، برنج رو می گم، از شام ریخت زمین من هنوز وقت نکردم جمعش کنم، 4 5 دونه هستا، زیادم نیس ولی به همین برکت قسم ما حق داریم، اونا هم حق دارن، اصلن من داشتم برا ی بنده خدایی تعریف می کردم که ببین وقتی طرف با پدر مادرش، پدر مادری که ی عمر بهش خوبی و محبت کردن، حالا هرخوبی و محبتی، اصن دوستی خاله خرسه بوده ؟ قبول، دوستی خاله خرسه بوده ولی بازم بوده، ینی نزن زیرش دیگه، بوده دیگه، طرف محبت کرده، خوبی کرده، دیگه در حد شعور و درک و فهمش خوبی و خیر و صلاح تو رو هم خواسته، حالا تهش گند زده میشه با مجموع اینا، دیگه تقصیر خودش نیس، تقصیر من و تو هم نیس، تقصیر این زمستون لعنتی هم نیست که یه روز ِ برفی هم برامون رقم نزد، تقصیر ِ پنگوئن های قطب جنوب هم نیست که نر و ماده شون غیرقابل تشخیصن، ینی مثلا پنگوئنه صبح بیدار میشه، میره ماهی بگیره، شکم صاب مونده ش- صاب مرده س میدونم میدونم اینا رو ولی مونده رو بیشتر دوست دارم ینی شکم رو ی پیکانی فرض می کنم که کنار خیابون مونده صاحابشم با یه حالت خاک برسرطوری کنارش وایستاده میشه پیکان ِ صاب مونده- شکم ِ صاب مونده ش رو سیر کنه، حال و هواش عوض بشه، اصن شایدم داره میره برا پدر مادر پیر و فرتوتش ماهی بگیره بیاره بندازه جلوشون، بعد از کنار ی پنگوئنی رد میشه که دست ِ برقضا عاشق این پنگوئنه میشه، مثلا قوس ِ بدنش جوری بوده که نیمچه مغزی هم که این حیوونای ذلیل مرده دارن رو درگیر خودش کرده، حالا ببین من اینجاشو هم حق میدم به این پنگوئنه ها، خب مگه مایی که این همه ادعای فهم و شعور و کمالاتمون میشه- شما ادعای فهم و شهور و کمالاتت نمیشه ؟ خوش بحالت، این وبلاگ رو ببند برو رجانیوز و پی دی اف کیهان و بالاترین و اینا رو بخون بعد ببین چقد ادعای فهم و شعور و کمالاتت میشه باز برگرد اینجا ادامه شو بخون- وقتی میریم بیرون و میایم چندده بار عاشق نمیشیم ؟ آقا ما تو مترو، تو پله برقیاش، وقتی ی دختری همینجوری میفته کنارمون، نسبت بهش احساس مالکیت می کنیم، دیگه اون پنگوئنه که عاشق قوس ِ بدن ِهمنوعش شده که خیلی به حق تر از ماست. طرف عاشق میشه، پنگوئنه رو می گم، ماهی که هیچی، اصن یادش میره هوا سرده، شروع میکنه به عرق کردن، یقه و اینا رو باز می کنه ی کم هوا بخوره، یادش میفته قطبه، ترجیح میده دستاشو بکنه تو سوییشرتش، بعد کلا پیگیر ِ این پنگوئنه که میشه با کلی ترس و لرز قضیه رو که مطرح می کنه می فهمه همجنسه با این پنگوئنه، حالا من نمی دونم اونا نگاهشون به همجنس گرایی چطوریاس ؟ ولی علی القاعده که باید اون قوس ِ قشنگ ِ بدن ِ این یکی پنگوئنه کوفتش بشه، ناهار هم که نخورده بود، بابا ننه ش هم که گرسنه بودن، پس باید بازم بره دنبال ماهی، این همون چیزیه که ازش بیزار بود، ینی زندگی روزمره، روزمره گی، جدیدا هم دیدم ی سری وبلاگا اسمشون رو میذارن روزمرگی، ینی قشنگ تیر خلاص رو زدن دیگه. آره داشتم می گفتم، طرف وقتی با پدر مادرش که اینقد فیلان و بیسار کردن براش بد برخورد می کنه، دیگه انتظار خیلی بالا و زیادیه که بخوایم مهر و محبتایی که ما بهش می کنیم یادش بمونه، یا حتا یادش هم که بمونه در مواقع حساس به تخمش باشه، مثلا به تخمش باشه که زیر ِ جمع کردن ِ پول واسه خریدن فلان کتاب براش زاییدی، طبیعی هم زاییدی، سزارین هم نکردی که جاشو بتونی بعدا به بقیه نشون بدی بگی آقا ببینید، این بخیه ای که می بینید حاصل زاییدن زیر فلان بوده، طبیعی زاییدی  و شرمت هم میشه که بخوای عوارضش رو نشون ِ بقیه بدی، هیچ کدوم از اینا به تخمشون نیس، این آدمایی که من براتون گفتم، اینا رو ازشون دوری کنید، اگه به اندازه ی قدم هم شده، ازشون دوری کنید اینا رو. همین پدر مادرا که انقد من براشون چیز می کنم، اینا هم خسته میشن، بنده هم حق دارم که خسته بشم، من پرسیدم، خیلی پرسیدم از اینور اونور، البته هیچ وقت تخمشو نداشتم که برم پیش ی دکتری چیزی بپرسم، ولی هرکس که می بینه، میگه تا روزی 100 تاش طبیعیه، حالا منم زیاد به تخمم نیستا، ینی اولاش بود، ولی وسطاش که الانا میشه دیگه به تخمم نیس، شما سرطان هم که داشته باشی، اولش نگرانشی، بعدش دیگه شل می کنی، یا خیالت راحته که میمیری و تموم میشی، یا مثل این نیل آرمسترانگ دیوث، نه تنها نمی خای بمیری، بلکه بعدش میای با کسکش بازی و دوپینگ و اینا مدال المپیک هم می بری، ولی ببین حرف من اینه که سرطان هم باشه برات طبیعی میشه، دیگه ریزش مو که چیزی نیس، تا 100 تاش هم که طبیعیه الحمدلله، 100 هم که عدد زیادیه، ینی موهای من هرچقدم بریزه دیگه روزی 100 تا که کمتر میریزه، اصن ی آمارگیری ای کردم خودم، من هر بار که دست تو موهام می کنم، میانگین 5 تار ِ مو کنده میشه میاد تو دستم، بنابراین من 20 بار می تونم دست تو موهام کنم بدون نگرانی، ینی به ازای هر ی نخ سیگار، ی بار میتونم دستمو بکنم تو موهام، البته روزایی که حموم میرم باید کمتر بکنم، آخه تقریبا هر بار حموم میرم نصف موهام میریزن، فکر کنم باید اون روزا 12 13 بار دست بکنم توشون. یه نظریه هم دارم واسه خاک برسری آدما، مایی که وقتی تنهاییم میشینیم تعداد موهای سرمون که میریزن رو حساب می کنیم، ینی حساب که نه، قشنگ دقیق و شمرده میشمریم، از اینایی که وقتی خونه خالی گیرشون میاد کون لخت سیگار میکشن خیلی خاک برسرتر هستیم، خیلی، حتا از بارسلونای این روزا که دوبار از رئال باخت هم خاک برسرتریم. میخام کیهان کلهر رو صدا کنم ی بار، بگم بیاد بشینه این صوبتا رو گوش کنه، اونم  موهاش بلنده، احتمالا می فهمه چی میگم، بعدش ببرمش تو اتاق خواب، بگم ی هفته چای سیگار و غذات با من، تو بشین با همون کمونچه ای که آلبوم شب سکوت کویر رو زدی باهاش، ی قطعه بساز در وصف ما خاک برسرا. دستشویی هم دم ِ دره، از در ِ آپارتمان که وارد میشی دست ِ چپ.

رازهای سرزمین من


هر روز که از خواب بیدار میشم و اون قصه سیگار و اینا تموم میشه، میرم دستشویی که یه آبی به سر و صورتم بزنم، چون من مادرم رو دوست دارم، چون مادرم از کودکی بهم می گفت برو یه آبی به سر و صورتت بزن، بعد از هرگهی که میخوردم اینو بهم گوشزد میکرد، مثلا از بیرون که میومدم میگفت برو یه آبی به سر و صورتت بزن، حتا دقت هم نمی کرد که این بیرونی که بودی دستشویی بوده، چی بوده، وظیفه ش بود که اینو گوشزد کنه، به همین خاطر این قضیه همیشه یادم مونده، انگار این بزرگترین وصیتیه که مادرم بهم کرده. دیدی صبح که از خواب پا میشی، دهنت بو گه میده ؟ قبلا در موردش حرف زدم، همونو میگم، دهن ِ من بو گه نمیده، نه به خاطر سیگاری که میکشم، به خاطر این که دهن ِ من هر روز بوی خون میده، مزه خون میده، خون رو مزه مزه میکنم هر روز که بیدار میشم.بعد وقتی که تو روشویی تف می کنم، تفم قرمزه، این که هر روز قرمز باشه تفت خیلی رو اصاب میره اون اولاش، چون نگران کننده س، کلا بشر جوری خلق شده که با دیدن خون نگران بشه. حالا باز من بشر خوبی هستم که فقط با دیدن خون خودم نگران میشم، من یه دختر خاله دارم که با دیدن ِ خون ِ گوسفندا هم نگران میشه، ی بار که بابام از مکه اومده بود، یادم نیست چند سال پیش بود، بابام هعی میره مکه، همون سال اولی که رفت مکه ساعت مچی و دوربین عکاسی و شونه ای که همیشه باهاش سیبیل و سرش رو شونه می کرد و تقریبا باقی ِ زندگیش رو تو مکه گم کرد، بعد از اون خیلی دفعه بار رفته مکه تا اونا رو پیدا کنه، مادرم رو هم میبره بضی وقتا، نه واسه این که دوتایی دنبال این چیزا بگردن، خب خودشم میدونه که این چیزا کسشرن و ارزش این که یه نفر دیگه رو هم ببره که توگشتن کمکش کنه رو نداره، مادرم رو میبره که براش شورتاش رو بشوره. یه بار اینو به شوخی به مادرم گفت و مادرم نگفت گه نخور. فقط گریه کرد و گفت این زمینی که الان توش خونه ساختیم، نصفش مال من بود، یعنی قرار بود نصفش رو بدی به من، برات قالی بافتم، پولشو ازم گرفتی رفتی زمین خریدی، گفتی نصفش رو میزنم به اسمت، حالا نزدی، ولی این حرفات چیه جلو بچه ها. بابام خندید. هیچ وقت نمی گه اشتباه کردم، گه خوردم، شاید چون هیچ کس بهش نگفته گه نخور. اون روزی که دختر خاله م خورد زمین قشنگ یادمه، من کنار دخترخاله م وایساده بودم، گوسفنده رو که قصاب کشت، دخترخاله م زرتی خورد زمین.اینقدر خوردن زمینش زِرتی بود که اگه فیلمش رو یکی ضبط می کرد بهمن هاشمی میتونست تو اون برنامه رنگارنگ روش ادا اصول دربیاره پخشش کنه، بعد همونجایی که دوربین رفته رو جون دادنِ گوسفنده، صدای خنده بذارن روش.اینجوری دخترخاله م هم ناراحت نمیشه، چون فکر می کنه که دارن به جون دادن گوسفنده میخندن همه، نه به زمین خوردن اون، به غش کردنش. البته اگه الان بخوان پخشش کنن اصن فرقی نداره که خنده ش رو کجا بذارن، دخترخاله م الان مُرده، آدمایی که میمیرن دیگه به این راحتیا ناراحت نمیشن. الان رفتم بالا دیدم نوشتم که من یه دخترخاله دارم، خب باید می گفتم من ی دخترخاله داشتم که فلان. من حالا دیگه زیاد نگران این قضیه نیستم، با این خون اومدن ِ دندونم کنار اومدم، حتا بضی وقتا که دارم با یکی حرف میزنم و داره حوصله م رو سر میبره در واقع دارم خون ِ دندونم رو مزه مزه می کنم و میخورم. آقا مزه ش اینقدایی هم که فکر می کنیم بد نیس، جدی میگما، حالا نمی دونم خون ِ دندون خوشمزه س یا مثلا مذاق ِ من با خون جور در میاد کلا. ی جورایی هم پایه شدم که اگه دستم یا ی جایی که تمیز بود خون اومد، ی کم خونش رو بخورم ببینم چجوریاس. یکی از بدبختیای نوشتن این متن همینه که الان نمی تونم مزه خون رو براتون شرح بدم، دیگه اینجاش با خودتون، برید ی پرتقال پیدا کنید و چاقو رو اشتباهی فرو کنید تو دستتون تا مزه ش دستتون بیاد. اینم گذاشتم کنار همه این دردایی که باهاشون کنار اومدم، بضیاشون ذاتین، هیچکسی هم متوجه شون نشده و نمیشه، مثلا ی نقصی دارم که تا حالا به آدمای زیادی نگفتم، فکر کنم فقط به "ر" و یکی دو نفر دیگه گفتم، به "ر" ی سری چیزایی رو گفتم ک به هیچ کس دیگه ای نگفته بودم، همین هفته هم که بهم گفت بیا فلان جا کارت دارم میخواستم ی چیزایی بهش بگم، ولی اصن نذاشت حرف بزنم، رو ی نیمکتی نشسته بودم منتظرش، حوصله م سررفت پاشدم قدم بزنم، دو قدم بیشتر نرفته بودم که ناخودآگاه برگشتم و دیدمش، باهاش دست دادم، ی نگاهی به نیمکت ِ خالی سمت چپمون کردم که مثلا موقعیتش خوب باشه بریم بشینیم، آفتاب به کله مون نخوره قاطی کنیم که ی چند دقیقه دیر تر دعوامون بشه. ولی تا دیدمش و باهاش دست دادم ی پاکت رو داد دستم و من گفتم همین ؟ سر تکون داد و رفت. ی کلمه هم حرف نزد، اصن دقت کردم دیدم بابا من کجای ِ کارم ؟ این که لباشم محکم گذاشته رو هم تا حتا سلام هم نکنه، قشنگ احساس کردم که دیشبش پیش خودش کاملا این صحنه رو چیده و من فقط دارم بازیش رو میخورم. صدای اذون هم داشت میومد، از بلندگو ها دورشدم رفتم پشت ی سری شمشاد نشستم تو پاکت رو نگاه کردم، دو تا از کتابام بود و ی ژیله، همون ژیله ای که دوستش داشتم و ی بار سردش بود بهش دادم بپوشه و بعد که پوشید گفت قشنگه این مال من، گفتم باشه مال تو. همینا بود. همین. حالا اینو ولش کنید، برم سراغ اون نقصه که بگمش و خیالم راحت بشه که اینو هم دیگه به همه گفتم. وقتی میرین شلوار میخرین تو اکثر مواقع اندازه شکم و ایناش رو تنظیم می کنید دیگه، اگه شلواره از طول بزرگ باشه اینو می برید میدید اون خیاطی که لباس فروشیه معرفی می کنه و بهتون میگه حتما بگو که منو وحید فرستاده تا کارت رو تمیز دربیاره و زود تحویلت بده، ولی من امتحان کردم، این یارو خیاطه اصن به تخمشم نیس که شما رو وحید فرستاده یا مجید یا هر اسم دیگه ای، این آقا وحید بیشتر دنبال پورسانت خودش یا منت گذاشتن رو سر ِ خیاطه س که بعدا بره پیش خیاطه، ی لبخند دیوثی هم بذاره گوشه لبش، دست بزنه به کمرش بگه آقا حیدری مشتریای ما میان پیشت دیگه؟ این دَمپا تنظیم کردنه معمولا کار همین آقا وحیده، همیشه هم یکی از پاچه هاتو تنظیم میکنه، اون یکی پا به خیال خودش همین اندازه س، اینجوری یه سوزن ته گرد کمتر مصرف می کنه ، اینم یکی از دیوثیای ِ همین آقا وحیده، ولی واسه من اینجوری نیس، از همین دیوث بازیای ِ امثال آقا وحید فهمیدم که ی پام از اون یکی ی مقداری کوچیک تره یا از اون طرف ی پام از اون یکی پام ی مقداری بزرگتره. ی پاچه شلوارم رو کفش جمع میشه، اون یکی نمیشه، خلاصه نشونه زیاده، تا حالا هم زیاد پا پِی نشدم که ببینم این اختلافه در چه حدیه. بضی از این دردا هم خب دیگه تابلو شدن از بس نالیدم براشون، همین کمر درد نمونه بارزشه، کلا من زیاد پا پی ِ دردهام نمیشم، سعی می کنم باهاشون مدارا کنم، چکارشون دارم آقا تو این اوضای گرونی. همین دندونا رو بخام ببرم درست کنم بالای 200 تومن خرجشون میشه. شایدم بیشتر، همینجوری ی عدد پرُوندم، 200 واسه من عدد بزرگیه. ی ذهنیت ِ مسخره س دیگه، مثلا این که 200 مطلقا عدد بزرگیه یا این که از نظر خانواده من سیگار کشیدن در حکم تجاوز به عنفه، اینقد این ذهنیت ِ تخمی شون در مورد سیگار قویه که داداشم مثلا تحصیلکرده و گرم و سرد چشیده روزگاره اون روزی به من تیکه مینداخت که به همخونه ت بگو سیگارش رو عوض کنه، بوش خوب نیس. خب داداش تو که می دونی من می کشم، چرا تیکه میندازی ؟ تو دیگه چرا مثل اونایی ؟ الان منم خوبه تیکه بندازم واسه مشروب خوردنت ؟ اون روزی با زن و فامیلای زنت دزدکی میخوردی که من نفهمم مثلا، خوبه این دفعه که دیدمت بگم داداش چیپس و اینا گرون شده خرج مزه ِ فامیلای زنت رفته بالا، آره ؟ بگم؟ بگم؟