آقا دیدی یکی وسط حرفاش میخاد به ی موضوعی اشاره کنه بعد این موضوعه شامل این قضیه س که طرف تو ی موقعیتی ی حرف خیلی بی ربطی زده، یا ی کار نامربوطی کرده، بعد حالا بنا به هر دلیلی میخاد این صحنه و حرف رو براتون تعریف کنه میگه خودمم نمی دونم این حرف چجوری به یادم اومد، آها آره همونجا، همونجایی که داره این حرف رو میزنه، یهو تموم وجودش میشه آلارم به این که مرد مومن دروغ نگو، گه نخور، دیگه واسه من که نمی تونی دروغ بگی، اون حرفه رو که به زبون میاره، مغزش مدام داره هو میکنه که داری دروغ میگی، خودت میدونی چرا اینو گفتی، اصلا به نوعی امکان نداره آدم ی حرفی رو بزنه در شرایطی که خودش ندونه چرا این حرف رو زده، میدونه آقا، خوب هم میدونه قشنگ هم یادشه، ولی بنا به دلایلی نمیخاد به اون قضیه اشاره کنه، این دلایل هم معمولا حاصل کسکشی طرف هستن به همین خاطر نمیخاد بگه، میخاد که فراموش کنه، میگه ئه ئه خودمم نمی دونم چرا اینو گفتم، من همینجا می گم که گه خورده، گه میخوره( گه میخوره با گه خوردن خیلی فرق داره، شما می تونی بگی گه میخوری که گه خوردی، یعنی تو قبلا ی گهی رو خوردی و به خاطر عقوبت اون گه خوریه هنوزم داری گه میخوری(یادداشت کنید: تعریف اعمال ما تاخّر) به عبارت دیگه هر گه میخوری ای، ریشه در یک گه خوری داره) اومده پیش من، با ی لبخند کسکشی ای روی لبش میگه ئه راستی تو کیفت عکس فلانی رو پیدا کردم(کیف ِ پول نه، شما درمورد من چی فکر کردید که فکر می کنید من تو کیف ِ پولم عکس فلانی رو میذارم، اصلا بذارید برگردیم دو قدم عقب تر، مجددا شما در مورد من چه فکری کردید که فکر می کنید من کیف ِ پول دارم، کیف ِ پول داشتن ی کسخلیه، (خب بابا، چرا شاکی میشی ؟ چرا میگی گه نخور؟ خودت گه نخور اصلا، شما که اجازه نمیدی کلا بنده منعقد بشه، در نطفه خفه کردی حرفمو(آقا مگه تو نطفه هم میشه خفه کرد قضیه رو؟ نطفه مگه تنفس میکنه؟ تعارف نکنید دیگه یه باره حتما غذا هم میخوره آروغ چی؟ آروغ ِ بعد ِغذا هم میزنه؟ سکس و ایناشم که ردیفه دیگه؟ پول مول هم که لازم نیس، پول میخاد چیکار؟ آدم تو نطفه پول میخاد چیکار؟ پول ِ تاکسی میده؟ پول ِ غذا میده؟ پول ِ دیگه چی لازم داره که بخاد بابتش پول بده؟ پس چی؟ پول نمیخاد، خب اگه پول نمیخاد، یعنی طرف تو جاییه که پول لازم نداره، برا چی میاد بیرون از اون تنگنا(حالا با اینایی که با سزارین بدنیا اومدن کاری نداریم، کسخل نیستنا، من خودم با سزارین بدنیا اومدم، من کسخل نیستم) واسه چی تن میده به این جرثومه، خب الان دیگه وقتشه که شما هم مثل من به جبرگرایی رو بیارید(اون عالم زرع هم که توش خدا از همه مون پرسیده آقا میخاید برید دنیا؟ بعد همه مون قالوا بلی کردیم گفتیم بلی، اونا رو هم بریزید دور لدفن ^-_-^ (خدا همه مون رو لعنت کنه، همه مون، چون همه مون حداقل یکبار به غلط املایی نوشتن ها لبخند زدیم لااقل، خدا همه مون رو لعنت کنه که کار به جایی رسیده که آقا رو عاقا می نویسن، لطفن رو لدفن می نویسن، نه به خاطر زبان و ادبیات کهن ِ پارسی، اصلا آقا ریدم تو زبان و ادبیات کهن ِ پارسی، مگه من فردوسی ام که دغدغه شو دارم، خود ِ دست اندرکارانش-رفقای حداد عادل- که تو فرهنگستان ادب و زبان فارسی شکر است هستند تخمشون نیست، مثلا میگن به جای ژیمناستیک بگید چَم ورزی، فردا یکی تو خیابون به من بگه چَم ورزی خب بلادرنگ میگم کیرخر و چَم ورزی، درست صحبت کن ببینم چی میگی ؟ چَم ورزی چیه دیگه، میگم که خود اون دست اندرکارانش(واحد نودال) به فکرش نیستن، به من چه، من گیرم ی جای دیگه س، کجاست؟ هر عقل سلیمی میفهمه)، الان ی کم مواضعم رو ( تا اینجاشو ی نوبت نوشتم، گفتم بعدا میام تکمیلش می کنم، بعدا که الانه اومدم تکمیلش کنم دیدم هیچی یادم نیست، یعنی از چیزی که میخواستم تعریف کنم هیچی یادم نیست، میگن دروغگوها حافظه شون ضعیفه، واقعا راسته، من ی دروغگوئم، من یه دروغگوی کثیفم که حافظه م هم ضعیفه، من به همه آدمای اطرافم لااقل یکبار(حتا سر ِ شوخی هم که شده) دروغ گفتم، چقد من من می کنم، گه تو من، از این به بعد شما، آره شما هم دروغگویی، شما هم حافظه تون ضعیفه، منم می فهمم، من میفهمم، من وقتی شما مکث می کنید و فکر می کنید و دروغ میگید می فهمم، اصلا گه تو من، شما هم می فهمید، شما هم وقتی من دروغ میگم می فهمید. اصلا آدما وقتی دروغ میگن یه رو واسه لو رفتن قضیه قائل میشن. حتما حتما حتما، بدون شک قبل از هر دروغی پیش خودشون یا میگن که خب این دروغ رو هم فهمید اشکالی نداره، با ی دروغ ِ دیگه درستش می کنم، یا میگن یا جدّه سادات، اگه این یکیو بفهمه بگا میرم، مجبورم بازم یه دروغ دیگه بگم. دقیقا همین طوره، به روح ِ همه راستگویان قسم که همینطوره. بعد مشکل میدونی کجاست؟ مشکل اینجاست که صداقت رو با گفتن ِ دروغ هامون میخوایم شروع کنیم، نمیخوایم؟ خب باشه، جمله م رو عوض می کنم، بنده، صداقت رو با برملا کردن( یا ناچارا برملا شدن) دروغ هام میخوام شروع کنم. این نقطه ریدمان ترین نقطه برای شروع صداقته چون ریدی تو اعتماد دیگران به خودت( کاش میشد به اعتماد اکتفا نکرد، یعنی برینی به دیگران، نه صرفا اعتماد، نه حتا صرفا کلامی، عملی، فکری ذهنی، جسمی، همه جوره برینی به دیگران). دقیقا این همون کاریه که من کردم، نشستم دروغ گفتم، وسط ِ کار اومدم میگم آقا، خانم من دروغ گفتم، آدم خوبه ماجرا منم که اعتراف می کنم دروغ گفتم، در حالیکه کیر آقایون دهنم، خانوما هم تشویق کنن آقایون رو تا بیشتر فشار بدن. بعدشم که نوبت من شد، منم تشویق کنن، همه همدیگه رو تشویق کنیم، ساپورت کنیم، به یه جایی برسیم پس فردا از همه اوناییکه ساپورتمون کردن تشکر کنیم، از تک تک شون، اما در کنار همه اینها یادمون نمیره یک تشکر ویژه هم از همسر عزیزمون کنیم که بزرگترین ساپورت ِ زندگی مون بوده) آها یادم اومد. یکی به هوای سیگار دست کرد تو کیفم، عکس فلانی رو توش دید. فلانی ی آدم استراتژیکیه که عکسش نباید تو کیف من میبود. عکس فلانی چرا تو کیف من بود؟ یادم نیست، عکس کی تو کیفم بود؟ یادم نیست. اونی که دست کرده بود تو کیفم کی بود؟ یادم نیست. دروغ گفتم بابا، دروغ میگیم آقا، ولم کنید.
هَپی اِند
- آقای دکتر ولی یکبارش که اشکالی نداره، ما سعی می کنیم تمام موارد بهداشتی رو رعایت کنیم.
دکتر در حالی که انگار با یک مشت زبان نفهم حرف میزند در چشمان زن نگاه می کند و با جدیت هرچه تمام تر تکرار می کند:
- نمیشه خانم، نمیشه، استرس برای سگ شما خطرناکه.
زن لبخندی به سگش که در صندلی مخصوص سگ ها نشسته است میزند
- اسمش پیتره آقای دکتر، سگ صداش نکنید ناراحت میشه.
- بله سگ ِ شما پیتره، بله، استرس برای پیتر شما خطرناکه، ممکنه هر اتفاقی برای پیتر بیفته، شما که نمیخواید پیتر به خاطر همچی اتفاقی تا آخر عمر دچار لکنت بشه؟
شوهر ِ زن دستی به سر سگ می کشد و می گوید :
-آقای دکتر، امکان نداره دارویی، چیزی تجویز کنید که خطر عواقب این کار رو کم کنه؟ آخه ما واقعا خیلی دوست داریم این اتفاق بیفته.
- باور کنید من هر کاری میتونستم و از دستم برمیومد براتون انجام دادم، باز هم تکرار می کنم، از نظر من استرس سگ و هیجان زیاد برای سگ شما خطرآفرینه و حداقل خطری که ممکنه ایجاد کنه لکنت زبونه.
****
پسر بچه 6 ساله شان که بخواب میرود، مرد پیتر را بغل می کند، میبرد در حمام شان، حمام شان بزرگ است،نه نه، حمامشان به اندازه کافی و خیلی بزرگ است. کیر سگ را به آرامی در دست میگیرد و در دهانش قرار میدهد، کیر سگ احتمالا خوش طعم نیست، لرزه ای بر اندام مرد میفتد، مو بر تنش سیخ میشود، سعی می کند به زنش فکر کند و شروع می کند کیر سگ را لیس زدن، سگ که تحریک شده است صداهایی از خود در میاورد، زن صدای سگ را شنیده است، از دور قربان صدقه ش میرود، مرد لحظه ای کیر سگ را از دهان درمیاورد و زنش را صدا میزند. زن می آید. زن زیبا است، زن بوی خوب میدهد، زن لباسی بر تن ندارد، چهار زانو مقابل سگ قرار میگیرد، مرد پاهای سگ را روی کمر زن قرار میدهد و با لبخندی از نگرانی و استرس به نظاره می نشیند.
دکتر در حالی که انگار با یک مشت زبان نفهم حرف میزند در چشمان زن نگاه می کند و با جدیت هرچه تمام تر تکرار می کند:
- نمیشه خانم، نمیشه، استرس برای سگ شما خطرناکه.
زن لبخندی به سگش که در صندلی مخصوص سگ ها نشسته است میزند
- اسمش پیتره آقای دکتر، سگ صداش نکنید ناراحت میشه.
- بله سگ ِ شما پیتره، بله، استرس برای پیتر شما خطرناکه، ممکنه هر اتفاقی برای پیتر بیفته، شما که نمیخواید پیتر به خاطر همچی اتفاقی تا آخر عمر دچار لکنت بشه؟
شوهر ِ زن دستی به سر سگ می کشد و می گوید :
-آقای دکتر، امکان نداره دارویی، چیزی تجویز کنید که خطر عواقب این کار رو کم کنه؟ آخه ما واقعا خیلی دوست داریم این اتفاق بیفته.
- باور کنید من هر کاری میتونستم و از دستم برمیومد براتون انجام دادم، باز هم تکرار می کنم، از نظر من استرس سگ و هیجان زیاد برای سگ شما خطرآفرینه و حداقل خطری که ممکنه ایجاد کنه لکنت زبونه.
****
پسر بچه 6 ساله شان که بخواب میرود، مرد پیتر را بغل می کند، میبرد در حمام شان، حمام شان بزرگ است،نه نه، حمامشان به اندازه کافی و خیلی بزرگ است. کیر سگ را به آرامی در دست میگیرد و در دهانش قرار میدهد، کیر سگ احتمالا خوش طعم نیست، لرزه ای بر اندام مرد میفتد، مو بر تنش سیخ میشود، سعی می کند به زنش فکر کند و شروع می کند کیر سگ را لیس زدن، سگ که تحریک شده است صداهایی از خود در میاورد، زن صدای سگ را شنیده است، از دور قربان صدقه ش میرود، مرد لحظه ای کیر سگ را از دهان درمیاورد و زنش را صدا میزند. زن می آید. زن زیبا است، زن بوی خوب میدهد، زن لباسی بر تن ندارد، چهار زانو مقابل سگ قرار میگیرد، مرد پاهای سگ را روی کمر زن قرار میدهد و با لبخندی از نگرانی و استرس به نظاره می نشیند.
خواندن ِ این پست به کسانی که زیر ِ ابرو برمیدارند توصیه نمیشود.
چایی میخوری گُر میگیری، چایی نمیخوری نمیشه، نمیشه، نمیشه چایی نخورد، حالا هوای کوفتی هرچقدرم که میخواد گرم باشه، چایی میخورم تی شرتم خیس میشه از عرق، همین امروز وضع به جایی رسید که به جرم یک چایی خوردن ِ ساده مجبور به تجدید استحمام شدم [آره بابا، ما از اون ور ِ بوم افتادیم، نه تنها به صورت مرتب و منظم استحمام می کنیم، بلکه گاهی تجدید استحمام هم می کنیم، انصافا این کلمه تجدید که میاد یاد ِ تجدید فراش نمیفتید؟ اصلا یکی از سختی های مادر بودن همینه، همین که مادر باشی، مادر چند تا بچه باشی و همه ش نگران باشی که شوهرت تجدید فراش بکنه یا نکنه، همش باس تو تَب و تاب ِ این باشی که رفتارای مشکوک شوهرتو ارزیابی کنی و با خواهرت یا دوستت یا فلانت در میون بذاری و بشینی باهاش تحلیل کنی که شوهرم تجدید فراش کرده یا نه، اگه کرده چرا و اگر نکرده چرا؟ آره آقا نکرده شم چرا داره به خدا، اینم واسه اینه که خدا اینو اینجوری کرده} چگونه ضمیرهای اشاره ای را بگاییم؟، مبحث اول:این{ میخوام بگم خدا ریده تو بشر که تنوع طلب چیزش کرده. مخصوصا( یا به قول رادیو چهرازی نخسوزن، آقا این رادیو چهرازی یه معیار ِ خیلی خوبیه واسه این که یاد بگیریم چجوری شوخیای بیمزه قدیمی و حتا جدید رو بامزه کنیم، به گوش- نه به چشم، شوخی ِ بیمزه قدیمی رو به صورت نوشتاری بامزه کردن، کار ِ خیلی سختیه{آخ آخ گاییده شدم از بس نظرات ِ خفن دارم میدم} حالا اگه رادیو چهرازی رادیو نبود شاید اینم می تونست چیز کنه، نمی دونم والا- به گوش ِ شنونده برسونی) نخسوزن مردا، این مردا، آقا امان از این مردا، امان از این جماعت مذکر، خودمون رو میگم، خدا تنوع طلبی رو تو مردا به حد اعلای خودش رسونده، خدا اگه تو یه چیز خداییشو اثبات کرده باشه، از این نظر که خدا میتونه همه چیز رو به صورت کسّ ِ خارش خلق کنه، یعنی اون چشمی که الان شما داری باهاش اینا رو میخونی کسّ ِ خار ِ ابزارهای دیدنه، میخام بگم اگه خدا تو یه چیز کسّ ِ خارش باشه، تو همین قرار دادن قوه تنوع طلبی ِ خفن تو مرداست، اصلا اگه یه کم پایه های دین و ایمون مون قوی باشه همین سر ِ نخ ِ کسّ ِ خار بودن خدا در خلقت مردها از نظر تنوع گرایی ( میدونم میدونم، گاییدم) رو بگیریم می رسیم به خداشناسی و اثبات خدا و هرچند ما مردا واسه این که این کسّ ِ خار خدا بودن در خلق ِ تنوع گرا بودن ِ مرد رو درک کنیم باس به خودشناسی برسیم ولی واسه شما ( روی سخنم با زنهاست) یه جورایی اون قضیه ابتدا خودشناسی سپس خداشناسیه دور زده میشه(حواستون که هست؟ هنوزم دارم میگام). شما( حالا روی ِ سخن با مَردهاست) میخوای بگی تنوع طلب نیستی؟ من میگم تو گه خوردی، من میگم تو اول مردونگیت رو ثابت کن بعد بگو تنوع طلب نیستی، تویی که زیر ِ ابرو برمیداری گه خوردی که مَردی {اصلا اگه زیر ِ ابرو میداری ادامه این متن رو نخون، فحش گذاشتم واسه اونی که زیر ِ ابرو برمیداره و ادامه اینو میخونه} من خودم مَردم، سیبیل هم دارم، جدیدا هم سیبیل هام داره متصل میشه به ریش هام، همینجوری پیش بره میتونم ریش پروفسوری بذارم ( داییم یه بار ریش پروفسوری گذاشت، مادرم تو خونه راش نداد، گفت برو اون کونی بازیتو- نقل به مضمون- از صورتت پاک کن بعد بیا خونه مون، حالا بنده خدا همون موقع پسرش 3 ساله ش بود، تویی که زیر ِ ابرو برمیداری و هنوزم داری اینجا رو میخونی بازم خجالت نمی کشی؟) من خودم میگم که خلقت ما جوریه که تنوع طلبی به نوع ِ کس ّ خارش درون ما نهاده شده. بعد این قضیه تنوع طلبی در سر و شکل و شمایل که یهو بیداد میکنه، شما خوشگل ترین دختر دنیا رو هم بذاری تو دست و بال ِ یه مرد، بازم بلاخره چشمش میره دنبال اون دختره ای که اون روزی تو صف ِ تاکسی دوتا جلوترش وایستاده بود و انگشتاش استخونی بود و صورتش کشیده بود و لب ِ بالاش نازک بود و دماغش از اینایی بود که وقتی از جلو بهشون نگاه می کنی خیلی منسجم و با دو سوراخ به غایت منظم و منطقی و به جا دیده میشه بود. ابروهاش چجوری باشه؟ موکتی خوبه؟ موکتی با رنگ ِ شکلاتی(شکلاتی یا قهوه ای یا چمیدونم اونی که مشکی نیس، سفیدم نیس، چه رنگیه؟ آره همون) مراما میره، مراما مادرمون حق داره نگران بابامون باشه، حالا تو دلش باز خدا رو شکر میکنه که یه مشت بچه مفت خور ِ بیکس و بیکار ( مخصوصا بیکار) مثل ما داره که جیب ِ شوهرش باس مدام خالی بشه تو جیب ِ ما و مخصوصا تو این اوضاع احوال اقتصادی- که تقریبا داره شبیه دشت ِ نینوا در عصر عاشورا میشه اوضای مالی- پولش زیاد نمیاد که بخواد بره دنبال تجدید فراش، ولی بازم دست و دلش میلرزه، نشون به اون نشون که مادر ِ من الان دو روز ی بار زنگ میزنه و توصیه میکنه که اگه پولی چیزی کم داری زنگ بزن از بابات بگیر، اصلا این تشویق کردنها به پول گرفتن از پدر مشکوکه قضیه ش، یه جورایی قضیه برعکس شده کلا، به جا این که من زنگ بزنم به مادرم بگم به بابام بگو برام پول بریزه، مادرم زنگ میزنه میگه به بابات بگو برات پول بریزه. مام که خر نیستیم، می فهمیم، خر هم بودیم دیگه اینقدر بیشعور و نفهم و عوضی و بیناموس نشدیم که نگرانی های مادرمون رو درک نکنیم. الان این کروشه ای که اول باز شده بود بسته میشه : ] گرمه هوا. پول ِ پیتزا خوردن که نداریم قبول، حرف ِ شما متین، ولی چایی هم نخوریم که بعدش بریم حموم؟ پول ِ آب و گاز رو که داریم به صورت شارژ پرداخت می کنیم، پس اگه نریم حموم اون پولی که پرداخت می کنیم از کفمون میره، چون این طبقه بالاییه حموم بره صدای برخورد ِ آب با کف ِ زمین به خونه ما هم میرسه( اون قضیه سیفون کشیدن رو که یادتونه؟ حالا بسطش بدید به حموم رفتن) من نشستم شمردم، اینا روزی 7 8 دفعه حموم میرن. حالا باز میگید چایی نخوریم؟
کسشرترین پستی که امروز در بلاگر نوشته شده است.
حافظه و خاطره، به نظر میاد این دوتا باهم خیلی رابطه دارن،یعنی مثلا حافظه ئه س که باعث میشه خاطره بازی کنی، خیلی تو اون دنیا غرق باشی، البته به نظر من که فقط به نظر میاد، مثال نقضش هم خود ِ منه، من حافظه ِ خفیفی، ضعیفی، کثیفی – البته این حافظه کثیف رو اکثر پسرها و اقلّ ِ دخترها دارن، این تقسیم بندی ای که کردم خیلی مستدل و معتبره،( البته برای خودم، الان که بگمش احتمالا برای شما هم همینجوری بشه مگر این که با من عناد شخصی داشته باشید و نخواید استدلال های منو قبول کنید، دقیقا همینجوری که ما با عزیزان ِ ولایت مدارمون عناد شخصی داریم و هرچی استدلال می کنن که آقا خامنه ای خیلی چیزه و اینا، ما میگیم گو نخور بابا، ننه شو گاییدم) قضیه رو خیلی نپیچونم، به نظر من هرکس که فیلم پورن، سوپر دیده حافظه کثیفی داره ( آقا یه چیزی بگم این وسطا، این وسطا یه چیزی گفتن خیلی حال میده، من دوست ندارم اینجا به نشر عقاید و نظرات خودم بپردازم، ولی دقیقا دارم همین کار رو می کنم، چرای جفتشم نمی دونم ) الان اینجا جمله معترضه ئه تموم شد، بنابراین باید خط فاصله بذارم – آره آقا من حافظه م خیلی ضعیف شده، خیلی خیلی،کارهای خیلی مهمی که قبلا کلی بهشون فکر کردم که انجام بدم و اینا، خیلی راحت یادم میره دیگه نشونه خیلی واضحش هم همین حواس پرتی ایه که دچارش شدم، که داره بشدت هم آزارم میده، ولی از اون طرف یهو یه صحنه هایی میاد تو ذهنم، در واقع می تونم بگم زنده میشه که بعدا خودم میشینم انگشت در دهان میمونم که د لامصّب این از کجا اومد دیگه؟ انگار قبرستون خاطرات ی جایی جدای از حافظه هستن، حالا من دقیقا نمی دونم کدوم گوریه این گورستون. یه بار شاهرخ – یکی تو توییتر میگفت آقا چه کاریه وبلاگ که می نویسید اسم ها رو مخفف می کنید؟ مگه متهم به دزدی و قتل و فلان هستن؟ خب یه اسم مستعار واسه شون انتخاب کنید، منم دیدم انصافا راست میگه، بنابراین تمامی ِ اسامی استفاده شده در این متن مستعار می باشند- اس ام اس داد که پارک ها، جاهای غمگینی هستند. هرچند اون موقع جوابشو ندادم، ولی منم باهاش همعقیده بودم، پارک ها جاهای غمگینی هستند، واسه قشنگی ِ متن مثلا بهتره بگم پارک ها جاهای غمینی هستند، حالا چرا و ایناشو هم اونایی می فهمن که ی عصر تخمی رو پامیشن میرن پیش یکی دیگه مثل شاهرخ، وقتی میگم مثل شاهرخ، باتوجه به این که من خودم مذکرم، این قضیه مذکر بودن اون یکی دیگه ئه س که الان تاثیرگذار میشه. بعد یه بار دیگه، فکر کنم به فاصله 7 8 10 15 روز بود که تو پارک لاله نشسته بودم، این دفعه با صبا – صبا هم از اون اسمای دو جنسیتیه، نمونه ش هم مرحوم ابوالحسن صبا(هارهار) ولی اینجایی که من دارم میگم ی دختر منظورمه- رفته بودیم پارک، ولی دیدم نه اینجوریام نیس، پارکا جای غمگینی نیستن، دیدم شاهرخ کسشر گفته بود تو اون اس ام اسش، بعد همونجا ی جمله ای هم گفتم به صبا، گفتم زندگی ایده آل واسه من جاییه شبیه پارک که آدما همه شون توش آرومن، آرامش دارن، عجله ندارن، با حوصله ن. الان که برگشتم به اون جمله ئه نگاه کردم دیدم یا زهرای مرضیه، من چه کسشری گفتم، واقعا پارک ها جای ایده آلی هستن؟ کیرم تو عقیده م، ریدم سر ِ قبر پدر ِ عقیده م که پارک ها جای ایده آل هستن. متوجه شدم اساسا ما داریم کسشر میگیم، بخش عظیمی از حرف زدنامون کسشره. این درحالیه که در بخش عظیمی از این حرف زدن ها داریم از کسشر گفتن ِ بقیه مینالیم، زندگی سخته آقا، دست میذاری رو هرچیز کسشره، به هرچیز نزدیک میشی، بعد دور میشی می بینی ئه اینم که کسشر بود. بابا گاییده شدیم دیگه. آها همین امشب بود که یارو بهم گفت که پاشو بیا دیگه، پاشو بیا ما رو دلقک بازی ِ تو حساب کرده بودیم. من خیلی ناراحت شدم البته به روی خودم نیاوردم، از این لبخند کیریا زدم براشون - لبخند کیری از اون لبخنداییه که وقتی ی کیر تو دهنته و ناچارا گوشه باز شده، اگه کیره رو بکشن بیرون و دهنت همونجور باز بمونه به نظر میرسه که داری لبخند میزنی- ناراحت شدم نه به خاطر این که منو دلقک حساب کردن، این که ناراحتی نداره، وقتی تو جوامع -جمع ها- دو حالت دارم، یا ساکتم و فقط دارم نگاشون میکنم، یا دارم دلقک بازی می کنم خب انتظاری فراتر از این نمیره. بیشتر از این ناراحت شدم که دنبال ی چیز میگشتم تا ناراحت بشم، کلا میخواستم ناراحت باشم، الانم میخوام، همین الانم اینقدر ناراحت شدم از دست ِ عدس ها که نصفه پخته شده ریختمشون تو برنج، گفتم به تخمم که نمیپزید، حالا قبلا واسه پختن عدس ها کلی سعه صدر داشتم، میرفتم هعی قاشق میکردم توشون، چرخشون میزدم، تشویق شون می کردم که بپزید دیگه، بابا این دفعه حتا نمک هم نریختم، بعد شما میگی آبلیمو بریز که قابلمه ت سیاه نشه؟ کسخلی؟ آره دنبال بهونه می گشتم واسه ناراحت شدن، بعد ناراحت که میشم میرم میشنیم رو صندلی، پاهامو هم میذارم زیر کونم تا خواب برن، چند دقیقه همینجوری صبر می کنم تا حسابی خواب برن، بعد بلند میشم و میرم دیوار رو لگد میزنم، دهنم صاف میشه، قشنگ عذاب می کشم تا پاهام به حالت عادی برگردن، خیلی سخته، آقا زندگی خیلی سخته.
اینا هنوزم دارن سیفون می کشن
پدرم، پدرمو درآورد. میدونم، میدونم، پست ِ
قبلیِ وبلاگ رو میدونم که گفتم همه حق دارن، حتا پست ِ بعدی این وبلاگ رو هم
قاعدتا باید بدونم، چون همه رو خودم می نویسم، خودم تنهایی می نویسم، همون شوخی بی
مزه ئه بود که میگفتن اینو خودت تنهایی گفتی؟ خیلی مضمحل بود این شوخیه، کلا شوخی
هایی که قبلا می کردیم خیلی مضمحل بودن، مخصوصا شوخی هایی که الان می کنیم هم در
آینده خیلی مضمحل میشن، کلا بشر در جاده اضمحلال قدم میزنه، اضمحلال یعنی چی؟ یعنی
این که ساعت 4.30 دقیقه نیمه شب، صدای پس زمینه شبت میشه صدای سیفون کشیدن ِ
همسایه طبقه بالایی، خب این یعنی اضمحلال، حالا این سایت لغت نامه دهخدا که تازه
میگن بازماندگان خود ِ مرحوم دهخدا هم گفتن که این چیزه، ینی معتبر نیست هرچیزی که
میخاد معنی کنه اضمحلال رو، ولی اضمحلال واقعی همینیه که من میگم. آدم گاهی ی
اداهایی در میاره که خودش میمونه توش. من یادمه ی بار جوگیر شدم، همون سال اول
دانشگا بود، از این تیریپ ی مشت پسر خوابگاهی اتوبوس بگیرن و با کلی خایه مالی 4
تا دختر خوابگاهی رو هم راضی کنن که باهاشون بیان، رفته بودیم اردو- اردو ؟ اصلن
ببین آقا همین واژه اردو خودش مضمحله، مغز آدمو میبره، میکشونه، مینشونه کنار
خاطرات دوران دبستانش، یعنی میخام بگم ما اون موقع هم اردو میرفتیم، میرفتیم کاشان
و محلات و کوفت و زهرمار، بعد از 12 سال درس خوندن باز اومدیم دانشگا رفتیم اردو،
این یعنی اضمحلال، این یعنی همون قضیه که سنگ بنای ی چیز رو بشاشی توش، دیواراش هم
بیاد بالا بو شاش میده، باد ِ دریای مدیترانه هم از پنجره ش بیاد تو بوی شاش رو
میاره، حالا همینه که مثلا من با تعجب بخوام برگردم بگم ئه؟ پسر چرا دانشگا رفتن و
درس خوندن و زندگی دانشجوییت اینقد مضمحل شده؟ کجای کار می لنگه ؟ باس یکی باشه با
پشت دستی بزنه تو دهنم بگه اون موقع که شب با افتخار تو خوابگا کون وارو میزدی که
آره ما فردا میخایم بریم اردو، اونجا می لنگه، اونجا شهید شد قضیه اصلن- بعد یادم
نیست درکه بود یا دربند، بذارید فکر کنم، آقا اینا نصفه شبا همگی با هم پا میشن
میرن دستشویی، ولله دارم میشمرم، بالای 10 بار سیفون کشیده شد، حالا یا یارو سنگین
ریده، یا من توهم صدای سیفون زدم یا کیرم تو این دیوارای نازک، خب دیوثا سقف رو که
دیگه نباید نازک بسازید، حالا یارو ی دونه هم که گوزید، دست ِ بالا اون همسایه
بغلیا باید بشنون، دیگه ما که زیرشونیم نباس موج ِ گوزش ما رو هم بگیره. آره درکه
بود، که نزدیکای آبان هم بود، که هوا هم سرد بود، که دیگه آخراش بارون اومد، که
کون مون یخ زد، که من اونجا جوگیر شدم رفتم تا زانو توی آب، بعدش بگا رفتم، سرفصل
بگاییای من اونجا بود، الانم یهو یادم افتاد آدرس این وبلاگ رو به خیلیا دادم و
نمیشه بگم قضیه ش رو. حالا بذا همین قضیه عید رو بگم. همینی که میگم بابام درومد،
ی روز از خواب که بیدار شدم، دیدم طبق معمول ی مشت لاشخور- من به فامیل هامون میگم
لاشخور، حالا من نمی دونم لاشخورا دقیقا چجوری زندگی می کنن ولی اینجوری که از
اسمشون برمیاد باید شبیه این فامیلای ما باشن، یعنی یهو 10 15 نفری جمع شن برن
خونه یکی، این کلونی ای که اینا شکل میدن از نظر من خیلی شبیه زندگی لاشخورهاست- ی
مشت لاشخور تو خونه مون هستن، بعد این اتاق خوابی که من توش روزا تا ظهر میخوابیدم
و ایراد اصلی ِ بابام به همین بود که خب ما به این چاردیواری میگیم اتاق خواب،
یعنی باید توش بخوابی، نه مثل جغد شبا تا صبح بیدار باشی. این اتاقه جوریه که بخای
هرکاری بکنی مثلا بخای بری دست و صورتت رو بشویی، باید ی دور به تک تک اعضای حاضر
در پذیرایی بِدی، حالا ی زمانی مثل الان که داییت اینا اومدن باید بری بوس و ماچ
بدی، ی زمانی که فامیل ِ دور تره باید دست بدی، اگرم بابات نشسته باشه که بهتره کِرِم
تو جیب ِ شلوارت باشه که وقتی بهش میدی کمتر درد بکشی – کاندوم هم لازم نیست، چون
طرف باباته، اگه ایدز داشته باشه که مادرت هم ایدز داره و به تبعش تو هم ایدز داری
و اصن ریدم تو زندگی تون، کانون خانواده تون بگا رفته اینجوری، یکی باید باباتو از
لای جنده های دوزاری ِ شهرتون جمع و جور کنه-
داییم اومده بود، داییم با تبارش اومده بود، دایی بزرگه م با زن و زندگی و
دوماد و نوه و عروس و خلاصه ببین اینجوری بود که اینا سر ِ خیابون وایساده بودن،
گفته بودن آقا ما داریم میریم مهمونی، کسی نمیاد؟ اینقد زیاد بودن. من با همون
قیافه تازه از خواب بیدار شده که آب دهنم هم اومده بود ی جاهایی خشک شده بود و به
زور ی کمِش رو پاک کرده بودم رفتم به همه شون ماچ و بوسه دادم، بعد به پسرداییم که
همسن خودمه رسیدم دیدم ی دختری که شرم 17 18 سالگی تو چشاشه کنارشه، بله، زن گرفته
آقا، عن آقا زن گرفته، از یه منظری میشد گفت من نماینده مدرنیته و پسر داییم
نماینده سنت بود، قضیه قشنگ تقابل سنت و مدرنیته بود که من نگران ِ اسم و رسم ِ
اون مدرنیته مادر مُرده بودم که همه داشتن زیر ِ لب می گفتن کیر تو مدرنیته. اوه
اوه آقا من شلوارک رو یادم رفت بگم، گفتم ی جای کار داره میلنگه، اصل ریدمون قضیه
همین شلوارک به پا بودن ِ من بود. تازه وقتی رفتم دستشویی، سر ِ کاسه توالت نشستم
دیدم یا زهرای مرضیه، این که پاچه نداشت، این که شلوارک بود، این که بابام قراره
بعد از رفتن ِ اینا با کمک ِ مادرم و سایر اعضای خانواده کون دیواریم کنه. اوه
اوه، ببین این شلوارکه تا جایی ضایع بود که از دستشویی اومدم بیرون دیدم ی شلوار
پشت ِ دره که تو دل ِ این حرکت کلی حرفه، پسره ِ خاک برسر، حیف ِ نون، اینو بپوش
بیا. تنها شانسی که آوردم این بود که دعوای این ماجرا افتاد واسه فرداش، چون اون
روز تا خود ِ شب کون به کون مهمون اومد برامون. فرداش همین قضیه بابام، بابامو
درآورد پیش اومد. من تا الان فکر می کردم دارم قضیه بابام، چجوری بابامو درآورد رو تعریف می کنم، الان که رسیدم به اینجا دیدم واسه تعریف کردن روز رو اشتباهی انتخاب کرده بودم،
یعنی باید فردای این روزی که تعریف کردم رو تعریف می کردم. حالا فرصت زیاده واسه
نَقل گفتن، باشه ی نوبت دیگه. فقط ی بار دیگه تیتر پست رو بخون، خداوکیلی دروغ نمی
گم.
اشتراک در:
پستها (Atom)