می دونید گاهی شرایط آدم خیلی وحشتناک میشه، این
خیلی وحشتناک به معنای واقعی کلمه، ینی از اونهایی که گوینده هم "خیلی"
رو به دقت خرج کرده، هم "وحشتناک" رو و حواسش بوده که از ساختن یه همچی
ترکیبی داره چی رو منتقل میکنه. خیلی وحشتناک بود که از ساعت 2 تا 7 زور بزنی تا
خوابت ببره، یعنی 5 ساعت به درد ِ کمرت فحش بدی که نمیذاره بخابی، بعدش که چند
دقیقه خوابت برد با صدای شکستن ِ کله ت در اثر سقوط و برخورد با زمین بیدار بشی.
این یعنی این که شرایطت خیلی وحشتناکه. حالا این رو فراموش کنیم، بذاریم کنار، گور
باباش که اینجوری شده، گور بابام که اینجوری شدم، تقصیر خودمه همش. ی حرفی بود که
میخواستم بیام اینجا بزنم، من شبایی که بیرون بودم و میخواستم برگردم خابگا، از
مترو پیاده برمی گشتم، خیابونش خیلی هم خلوت بود، اونقدری که پشت شمشادهاش میشد
کله یه نفر رو با فراغ بال بُرید، اون کله بُرهایی هم که سریع تر بودن می تونستن
کله دو نفر رو بِبُرَن. من از اون خیابونه برمیگشتم خابگا، خیلی هم راحت و آروم،
اون موقع هنوز مثل الانا زورگیری باب نشده، یا حتا اگر زورگیری باب هم بود، خبراش
به گوش من زیاد نمیرسید، حداقل فیلمش رو ندیده بودم و تصوری از این که چقدر راحت
می تونن ازت زورگیری کنن نداشتم ولی الان واقعا میترسم، نمونه ش همین هفته پیش بود
که تو پیاده رو همین پارک ِ نزدیک ِ خونه یکی با قدم های تند از پشت بهم نزدیک شد،
از سمت راست، یهو ی ترسی از سمت راست ریخت تو بدنم، دیدین یهو بدنتون مور مور میشه
؟ از همونا، خودم رو آماده کردم که گوشی و اینا رو بدم و قال قضیه رو بکنم، چون
این کفش ِ رسمی یا همون وِرنیه رو پوشیده بودم و نمی تونستم باهاش بدوئم، البته
اگه کتونی هم پوشیده بودم بازم تسلیم میشدم و فرار نمی کردم، چون بندای کتونیم رو
هیچ وقت نمی بندم، خیلی گشاد هستم و می کُنمشون توی کفشم، اگر بخوام باهاش بدوئم
کفشم در میاد از پام. بعد دیدم که یارو اصلن پیگیر نشد، فقط اومد و رد شد، منم این
ترس ِ لعنتی رو با یه پووف دادمش بیرون. یه نمونه دیگه هم دارم که حالا باشه بعدا
میگمش. این خیابون ِ منتهی به خابگا رو که تا ته میومدی میرسیدی به جاهایی که یه
کم خونه داشت، از این خونه هایی که پنجره هاشون شیشه های کلفت ِ گل گلی داره، یا
اگرم گل گلی نیس شیشه مات کن زدن براش که دیده نشه، ولی به نظر من این چیزا کافی
نیست برای این خونه ها، مخصوصا خونه هایی که این پنجره، پنجره آشپزخونه شونه، اینا
واسه شون دیده نشدن کافی نیست، اینا باید جوری کنن که از توشون صدا بیرون نیاد، بو
بیرون نیاد. مخصوصا این بو، بوی ِ لعنتی ِ خورشت، برنج ِ تازه دم کشیده، ببین
اینایی که دارم میگم خیلی چیزای ساده ای هستنا، اینقدر ساده که همه مون هفته ای یه
بار میخوریمشون حداقل، ولی واسه یه آدمی که تو خابگا زندگی میکنه اینا خیلی پیچیده
هستن، مغزشو درگیر می کنه، حداقل مغز من رو که درگیر می کرد این بوی غذاهای خونگی،
تو اون خابگای کوفتی وقتی بوی غذا به مشامت میخورد میخواستی بالا بیاری، یا حداقل
نمیخواستی همچون غذایی رو بخوری، من دارم یه تصویری شبیه سگدونی از خابگا برای شما
میسازم که متوجه بشی این بوی آشپزخونه چقدر میتونست اون شبا حال ِ یکی رو عوض کنه.
خود ِ این بو هم خیلی تاثیر گذاره، تاثیری که بو میذاره روی آدم و صحنه های گذشته
زندگی رو مجسّم میکنه خیلی بیشتر از اون دژاووییه که بعد از فیلم اینسپشن افتاد تو
دهن ِ مردم. 5شنبه تو کلاس کنار یکی نشسته بودم که دهنش بوی خیلی بدی میداد، بنده
خدا داشت آدامس هم می جویید، ولی خب این بوی گه دهنش آدامسه رو هم گاییده بود، منم
کنارش نشسته بودم و چون مجبور بودیم هر چند دقیقه یکبار با هم حرف بزنیم قشنگ بوی
دهنش میومد میرفت تو حلق ِ من. البته برا من زیاد آزار دهنده نبود، چون دیدم که
طرف واقفه به این قضیه و داره آدامس میجوئه ولی خب اثری نداشته آدامسه، یکی بود به
اسم میرقاسم، این قضیه که میخام بگم واسه دوران ِ راهنماییمونه، اول راهنمایی
بودم، فامیلیش این بود، اسمش یادم نمیاد، من همیشه با این سوار اتوبوس میشدم و
میرفتم و میومدم، دهنش بو میداد، بوی بد میداد، بوی خیلی بدی میداد، ولی پسر
خوشتیپی بود، اون زمان خیلی خوشتیپ بود از نظر من، یاد ِ میرقاسم افتاده بودم، بعد
یاد اون شلوار لی ش افتادم که همیشه دوست داشتم از اون شلوارا داشته باشم، کلا من
تا اولای دبیرستان لی نمی پوشیدم، همیشه شلوارم پارچه ای بود، تازه اونم از این پارچه ای ها که این خیاط
تخمیا میدوزن، خب من نمی فهمیدم آدم شلوار رو می بره میده خیاط بدوزه که به تنش
خوب دربیاد، گشاد نباشه، آدم احساس بهتری پیدا کنه از پوشیدنش، ولی هرچی شلوار
میدوخت این خیاطه همشون گشاد بود به تن ِ من، زار میزد قشنگ، بعد حالا فرض کن تو
هر روز تو تن ِ یکی، شلوار ِ لی ِ تنگ با رنگ ِ آبی خوشرنگ ببینی، چشمت پشت ِ اون
شلواره نمیمونه ؟ میمونه دیگه، انصافا میمونه، عقده میشه، اونقدری که بعد از چند
سال با بوی ِ گه ِ دهن ِ یکی دیگه یاد بوی دهن ِ گه ِ میرقاسم میفتی و اون شلواری
که هر روز میدیدیش. بعد این بوی گه ِ دهن واقعا غیرقابل تحمله، قبلنا صبحا که از خواب بیدار میشدم مسواک نمیزدم، الان هم
مسواک نمیزنم صبحا، کلا صبحا مسواک زدن کار مسخره ایه به نظر من، خب اونی که صبح
بعد از بیدار شدن میره مسواک میزنه حتما قراره صبحونه هم بخوره دیگه، یعنی اینقدر
زندگیش فلانه که مسواک صبحش هم برقراره، خب بعد اون قلپ اول چایی که با مزه
خمیردندون قاطی میشه صبحش رو خراب نمیکنه ؟ اگه نمی کنه بگه ما هم بدونیم. من به
جاش سیگار می کشم، وقتی سیگار می کشی،
وقتی همیشه سیگار می کشی دهنت همیشه بوی سیگار میده و اصلا هم عجیب نیس
وقتی تو دانشگا ساعت 8 صبح دهنت بوی سیگار میده، اتفاقا یکی یه بار از من تشکر کرد
که آقا مرسی که دهنت بوی سیگار میده، جدی میگما، گفت همه دهنشون بوی گه ِ صبحگاهی
میده، تو دهنت بوی سیگار میده، خیلی مَردی. حالا همیشه هم واکنش ها مثبت نبوده ها،[اینجا رو سانسور کردم، آقا من ی مدتیه کلا با سانسور مخالف شدم، کلا میگم پرده
هایش خیلی وقته که پرده های ما درید، ما الکی داریم زور میزنیم که بخایم پرده داری
کنیم. ولی خب لازم نیس آدم هر چیزی رو بگه، نمیگم هرچیزی رو هرجا نگه، مشکل ِ من
الان این نیست که دارم توی وبلاگم می نویسم، مشکلم اینه که اصن لازم ندونستم این چیزی
که الان سانسور کردم رو بگم.]. یه چیز دیگه هم بگم و برم پشت ِ صحنه. عمه لیلا
مُرد،البته من اصلن ناراحت نیستم، عمه من نبود، من اصن عمه ندارم، اتفاقا کلی از
این عمه هایی دارم که از مردنشون ناراحت نمیشم، جالبه که دوست دارم عمه رقیه بمیره
زودتر، از این زنای ِ خِپِل ِ غرغروئه که شوهر ِ مظلومش رو گاییده.آقا من کنار گود
نَشِستم که میگم زنه مرده رو گاییده، من 14 15 ساله اینا رو می شناسم، اتفاقا
اخبارشون رو از مادرم خیلی هم خوب و جامع و دقیق پیگیری میکنم، این عمه رقیه
گاییده، بچه که بودم من رو هم میگایید، من میرفتم خونه شون، تا بلند میشدم برم آب
بخورم چشم غره میرفت که مثلا آروم راه برو تا گل های قالی مون بهشون برنخوره، بعد
مبل خریده بودن نمیذاشت ما بچه ها رو مبل بشینیم، میگفت شماها میشاشین، خب کسکش من
8 سالم بود، اگه قرار بود بشاشم، یعنی غرورم اجازه میداد که بشاشم، جاهای خیلی
بهتری داشتم که بشاشم، رو نیمکتای تخمی مدرسه مون میشاشیدم، اون شبایی هم که خبر ِ
شاشیدن هام به تو میرسید، ینی مادرم بهت میگفت، به خاطر خواب های کسشری بود که
میدیدم، تو خودت هم اون خوابا رو میدیدی میشاشیدی تو جات. این عمه لیلا اون
موقعایی که تو محله قدیم مون زندگی میکردیم هم داشت میمرد،ولی الان مرد. تنها
زندگی میکرد، البته پسر و ایناش دو تا کوچه بالاتر بودن،
ولی به نظر من تنها نبود، جن داشت تو خونه ش، من زیاد میرفتم پیشش، من
بچگی ِ مریضی داشتم، همیشه میرفتم پیش ِ این پیرمرد و پیرزنای ِ محله باهاشون حرف
میزدم، وقتی 8 9 سالم بود یعنی، میرفتم می نشستم باهاشون حرف میزدم، حالا حرفام
زیاد یادم نیس، ولی چیزایی بود که حوصله هیچ کدوممون سر نمیرفت، یه مَشد احمد بود تو
محله مون، بقالی داشت، اونم مُرده، اون خیلی وقته که مُرده، دو سال بعد از این که
ما محله مون رو عوض کردیم مُرد، از این پیرمردای ترک ِ زنجان بود که موهاش همیشه
کم بود، ی جورایی کچل هم محسوب میشد حتا، کله گنده ای داشت که من از مشد احمد فقط همینش یادمه، از قیافه ش همین یادمه که تارهای
موش که سفید هم شده بود سیخ سیخ از کله ش در اومده بود و اینقدر کم بودن که میشد
پوست کله ش رو دید. حرف زدن با این یکی کار خیلی سختی بود، یعنی من 4 5 ساعت جلو
مغازه ش بودم که 7 8 تا خونه اونور تر از خونه خودمون بود، ، کف ِ کوچه مون کلا
خاکی بود،اون ی تیکه جلو مغازه سیمانی بود اونجا مینشستم، سمت ِ راست ِ در ِ
مغازه، اونم رو صندلیش سمت ِ چپ ِ مغازه می نشست و حرف میزدیم. بعد من اصن
نمیفهمیدم این چی میگه، نصفش رو ترکی میگفت، اون نصف فارسیش هم تو هر جمله ش 3 4
تا ضمیر من و تو همینجوری ول بودن که تو اصن نمی فهمیدی چی میگه، ولی به هر ضرب و
زوری بود ما باهم ارتباط داشتیم. این عمه لیلا خونه ش جن داشت، من یه بار دیدم که
در ِ حمومشون خودش باز شد، برق حمومش خودش روشن شد، من دیدم اینا رو، عمه لیلا گفت
اینا رو به کسی نگو، منم بعد از این که یه کتاب کسشر در مورد جن و اینا خوندم دیگه
نرفتم خونه عمه لیلا. اینو هم به هیچ کس نگفته
بودم، الان به شما میگم چون عمه لیلا مُرده. الان خودش هم تبدیل به روح شده، دیگه
اینو همه میدونن.
جا داره منم اونی که توی متن گفتم بعدا میگم رو همینجا بگم، قضیه مربوط میشه به یکی از معدود شبای سردی که امسال تهران تجربه ش کرد، ساعتای نزدیک 10 بود که داشتم از میدون رسالت برمیگشتم خونه، ی کیفی هم دستم بود که محتویاتش چیزای با ارزشی بود، تو خیابون هنگام بودم، ی خیابون واقعا خلوت از عابر ولی ماشین زیاد رد میشه، من قبلنا تو این جور خیابونا احساس امنیت می کردم ولی بعد از این که دیدم آقا واقعا کسی به تخمش نیس که تو دو متریش داره زورگیری میشه، دیدم که همیشه باید فرض کنم تنهام!
پاسخحذفداشتم راه میرفتم که صدای ی موتوری از پشت سرم شنیدم، کلا قضیه همیشه همینجوریه، از ی جایی به بعد دیگه من هدفون گذاشتن و آهنگ گوش کردن رو تعطیل کردم برای شنیدن این صداها، نمی دونم مکس پین بازی کردی یا نه، ی سری کارایی میشد باهاش کرد که یارو صحنه آهسته طور بپره به سمت راست یا چپ، اگه یادت هم باشه طرف پالتو داشت، منم دقیقا همون شکلی پالتو داشتم، خودمو پرت کردم سمت چپ که ی پیاده روی دیگه ای بود ولی اونور ِ جوب بود. اگه مکس پین بازی نکردی میتونم بگم شیرجه زدم، ینی از اول میتونستم بگم شیرجه زدم و این همه لاطلائات نبافم. بعد یهو دیدم یارو زد رو تو ترمز،وایستاد گیج و ویج منو نگاه کرد، گفت چی شده آقا ؟ چه خبره ؟
بعدش من خیلی خجالت کشیدم، حتا لباسهامم نتکوندم، اومدم خونه تمیز کردم
اون بوی غذا رو قشنگ درک میکنم.من همیشه که می رفتم تو کوچه های اطراف تهرانپارس قدم زدن(بخصوص تو ماه رمضون و دو ساعت مونده به افطار) یه خط یه متری مونده به دیوار خونه ها رو می گرفتم و راه می رفتم.غذاها رو دونه دونه بو می کشیدم.مثلا این سالاد درست کرده.این کشک بادمجونه.این سوپه.این قرمه سبزیه.بعد شروع میکردم آروم فحش دادن به همشون.چون مامان من ان کیلومتر دورتر بود و یه غذای تخمی تو خوابگاه در انتظار بود
پاسخحذفاین صحنه ی پرت کردن خودتو حاضرم یه پولی بدم بتونم فیلمشو ببینم.خیلی خنده بودی قاعدتا