تلاشی نافرجام که قرار بود منتهی شود به یک متن ِ دندانگیر و حالا له شده است.


صبح هایی که شب ِ منتهی به آنها را کاملا بیدار بوده ام و برای دلخوشی خودم صبحانه ای تدارک می بینم شامل چای و شکر و نان و پنیر. صبح هایی که بعد از دیدن طلوع آفتاب برای فرار از نور به حمام تاریک پناه می برم، زیر آب داغ، فکر می کنم به چیزهایی که بعدها هیچ وقت یادم نمی ماند که چه چیزهایی بودند. ناچاراً لباس می پوشم، کیفی در دست نمی گیرم و کتابی که میخواهم سر کلاس بخوانم را در در جیب پالتویم فرو می کنم و صدای ِ بسته شدن در را که می شنوم فقط قدم میزنم تا به دانشگاه برسم، فقط سر به زیر نگاه می کنم به قدم هایی که برداشته و گذاشته می شوند، گهگاه به جوی آبی که سردی ِ هوا حرکت آنها را با بخار همراه کرده است و با خودم می گویم کاش بچه ای بودم که برخاستن این بخارها ذهنم را مشغول خودش می کرد و به این سادگی با جوی های آب کنار نمی آمدم.
با دیدن کوله پشتی ها، کیف های دردست سعی می کنم به دستان ِ خالی از کیفم فکر نکنم، سعی می کنم درک کنم همه این آدمهایی را که کیف هایی دارند پر از کتاب های مهندسی، جزوه و کار آنجایی سخت تر می شود که خودت را بین 30 نفر می بینی مشغول نوشتن اند، مشغولند با فرمول ها، با واژه های بدرد نخور ِ مهندسی و تو مجبوری هر از گاهی سربلند کنی تا مطمئن شوی که توجه ِ کسی را به خود جلب نکرده ای.
این صبح ها می آیند و می روند، این صبح ها چه در خانه به ظهر منتهی شوند، چه در دانشگاه، چه در هرجای دیگری، صبح های خوبی نیستند، صبح ها خوب نیستند. صبح ها تقصیر خودشان نیست که خوب نیستند، ما صبح ها را زیادی جدی گرفته ایم.

۱ نظر:

  1. تو فوق العاده ای شاهین...... عـــالی هستن نوشته هات

    پاسخحذف