آدمای بی شعور از بی شعوری ِ بقیه هم ناراحت میشن گاهی.


من آدمی ام که دلم فقط برای خودمون میسوزه، خودمون یعنی من، تو، ما، ینی همه این هایی که توی خیابون می بینید که راه میرن به جز حیوانات. دلم برای حیوانات نمی سوزه، در نتیجه گیاهخوار هم نیستم، درنتیجه آدمی هم نیستم که به حیوانات صدمه بزنم. آخرین باری که به یه حیوان صدمه زدم وقتی بود که کلاس نمی دونم چندم ِ ابتدایی بودم، خونه مون حیاط داشت، دو تا باغچه داشت، یکیش اینقدر بزرگ بود که درخت های انار و توت توشون جا شده بودن، حتا یه درخت موز هم کاشته بودیم که اون اواخر دو تا دونه موز هم دادن به بابام، میگم دادن به بابام چون دهن ِ بابام صاف میشد سر ِ نگهداری از این درخت ِ موز، زمستونا به خاطر همین موز چند متر مشمبا می کشید رو باغچه و توش ی مشعل هم میذاشت، گربه ها هم میومدن میرفتن اون تو تا گرم بمونن، من هم چند باری که با مادرم دعوا کرده بودم می رفتم اون تو تا گرم بمونم، موز هم که همیشه اونجا بود و گرم میموند. آخرشم یادم نیست این درخت ِ موزه چی شد اصن، حالا اون دو تا موز رو که کلا یادم نمیاد کجا گم و گور شد. اون یکی باغچه هه هم اینقد کوچیک بود که حالا ولش می کنم. من هرچی حیوان آزاری دارم مربوط میشه به مورچه ها، می گرفتمشون، دورشون آب میریختم و زندانی شون می کردم، یا مثلا مورچه های پشت بوم رو میاوردم تو حیاط ول می کردم و مورچه های حیاط رو می بردم پشت بوم، مورچه های پشت بوم از این سیاهایی بودن که بعد 206 صندوقدار رو از روی این مورچه ها ساختن، مورچه های حیاط هم از این زردا بودن، البته یکی دو باری هم مورچه سوزوندم که کار خوبی نبود، همون موقع هم فهمیدم که مورچه سوزوندن کار خوبی نیست، چون وقتی داری با شمع مورچه ها رو میسوزونی ممکنه این پارافین های ذوب شده بیفتن رو دست خودت و دست خودت هم بسوزه. آب خوب بود، فکر کنم اونا هم خودشون آب رو ترجیح میدادن به سوختن. در ِ آپارتمانمون، جوریه که باید ولش کنی تا خودش بسته بشه، خیلی با حوصله س، هرچقد هم نگاش کنی دیرتر بسته میشه، حتا ی بار به من لج کرد و بسته نشد، جدی میگم، واقعا بسته نشد و مجبور شدم خودم با دست ببندمش، من کلا واسه این جور چیزا شعور قائلم، اینا می فهمن، خب این دره هم بدش میاد از اینکه نگاش کنی تا بسته بشه، باید بهش اعتماد کنی و ولش کنی، پشت سرت رو هم نگاه نکنی. در ِ این خونه ای رو می گم که الان دارم توش زندگی می کنم. این دفعه چون اومده بودم بیرون تا وقت تلف کنم وایستادم تا نگاش کنم، اون اعتماده رو داشتم و دارم به این در، اونم اینو می فهمه، ینی فهمید که خیلی زود بسته شد، تِقّی کرد که ینی گیرت همین 10 15 ثانیه ای بود که بشینی منو نگاه کنی ؟ که ینی خب بسته شدم دیگه، برو حالا. قرار بود برای شام کشک بادمجون درست کنیم، ینی من گفتم احسان من دارم میرم بیرون، تقریبا دستم رو دستگیره در بود، همین دری که باید خودت باز و بسته ش کنی. با اون در ِ قبلی فرق داره چون بی شعوره، واقعا بی شعور و بی پدر مادره، نه به خاطر این که باید خودت باز و بسته ش کنی، به خاطر این که مغزی ِ قفلش خراب شده، دقیقا وقتایی که کسی خونه نیست و من میخام تنها وارد خونه بشم کلیدم رو توش همینجوری میچرخونه، این کلیده خب باید به یه چیزی گیر کنه تا به اون یه چیزیه فشار بیاره و اون یه چیزیه طبق ساز و کاری که براش تعریف شده در رو باز کنه، ولی همین شبایی که میگم احساس می کنم این یه چیزیه جا خالی میده، بعد دستگیره در میشه یه انگشت فاک که دست ِ برقضا منم گرفتمش دستم. فقط هم با کلید من مشکل داره ها، کلید همخونه م رو بندازی توش راحت باز می کنه، حالا شاید شما بگی بی شعور منم که کلیدم رو عوض نمی کنم، ولی بی شعور شمایی که فکر می کنی این فکر به ذهن خودم نرسیده، الان تو دسته کلید ِ من سه تا کلید مربوط به این در وجود داره که دوتاش همین مشکل رو دارن، اون یکی هم اصلا تو قفل فرو نمیره، صورت مسئله رو پاک کرده. گفت خب شام چی بخوریم ؟ گفتم دو تا بادمجون تو یخچال هست، منم نیم کیلو بادمجون میخرم کشک بادمجون درست کنیم. گفت پس گوجه هم بخر، گفتم خب کشک بادمجون که گوجه نمیخاد، گفت من میریزم، میخواستم بگم به کیرم، ولی خب واقعا گوجه کشک بادمجون رو خوشمزه می کنه، پس نگفتم و به جاش یه نگاهی به زیپ ِ شلوارم انداختم که مطمئن بودم بازه و بستمش. در رو بستم، زیپ  ِ شلوارم رو یادم رفت ببندم. بعدا که اومدم خونه و داشتم ظرف میشستم زیپ شلوارم رو بستم. به سر کوچه که رسیدم سیگارم رو روشن کردم، تو برنامه م نبود که سیگار روشن کنم، از خونه تا میوه فروشی یه دونه سیگار تموم نمیشه، آخرین بار مجبور شدم سیگار رو بذارم رو جدول خیابون و بدو بدو برم بادمجون بخرم و بدو بدو بیام بیرون تا بتونم بقیه ش رو بکشم. آره من همیشه بادمجون میخرم از اینجا، نه از اینجا، من از هرجایی فقط بادمجون میخرم، وقتی به باقی ِ میوه ها نگاه می کنم به خودم می گم این آخر هفته میری خونه و میوه میخوری. به میوه فروشیه که رسیدم رفتم تو پارک جلوش، تصادفا کنار سطل آشغال بودم، سیگار که تموم شد انداختمش رو زمین، سطل آشغال خیلی نزدیک تر از زمین بود، منطقی هم هست، سطل آشغال ها رو هوا هستن و وقتی تو وایستادی کنارشون نزدیک تر از زمینن، ولی من انداختم زمین، من آدم بی شعوری هستم که آشغال ها رو میندازم زمین، حتا وقتایی که با دوست دختر سابقم بیرون میرفتم و چون اون آدم با شعوری بود و حیوانات رو هم دوست میداشت، گربه ها رو ناز می کرد، گیر میداد که ننداز زمین، ولی من وقتی سیگارم تموم میشد دستم رو می گرفتم پشتم، جوری سیگار رو مینداختم زمین که اون نفهمه آدم بی شعوری هستم، دوست نداشتم اون بفهمه که آدم بی شعوری هستم. الان شاید اینجا رو بخونه ولی دیگه برام مهم نیست که اون بفهمه آدم بی شعوری هستم، حداقل الان می تونه خوشحال بشه که یه آدم بی شعور رو ول کرده. برای این که بیشتر خوشحال بشه باید بگم که پاکت سیگارم هم تموم شد، اون رو هم مچاله کردم انداختم زمین، بی شعوری رو به حد اعلاء که رسوندم رفتم خریدم همین چیزایی که میخواستم و  رفتم سر ِ میدون صد، روبه خیابون زیر ی ساعت وایستادم، میخواستم یه ربعی اونجا وایستم، گفتم ی کم برای بقیه آدم ها جالب بشه که چرا یکی باید این موقع شب بیاد زیر ِ این ساعته وایسته، سرد بود ولی، همینجوری که سرد بود ولی یه ماشین از اینایی که تانکر پشتشونه اومد جلوم وایستاد، مثل این فیلما ، اگه فیلم بود سوارش میشدم، 18 چرخ بود، همینجوری نمیگم 18 چرخ، شمردم چرخ هاشو، 9 تا بودن، 9 تا هم اونورش میشه 18 تا، حتا یه لحظه شک کردم که بابا 18 چرخ گنده تر از ایناست ها، بازم شمردم این دفعه هم 9 تا بودن، 9 تا هم اونورش میشه 18 تا، خیلی شک می کنم به این چیزای واضح، جدیدا هم نیست این قضیه، حتا سر ِ کنکور هم یادمه گاییده بودم خودم رو بابتش، هعی برمیگشتم چک می کردم که این ضربه رو درست انجام دادم یا نه، اونجا رو تو پاسخنامه درست وارد نکردم یا آره. تو  راه برگشت رسیدم به یه جایی که هواگیر زیر زمین ی خونه ای بود، از اینایی که نرده روش مثل ضریح امام رضا و سایر امام هاست ولی در ابعاد کوچیک تر، منظور دقیق ترم اینه که انگشتای دست میتونه بگیرتشون، از اونجا گرما میزد بیرون، دلم میخواست برم همه گربه های محل رو جمع کنم، بیارمشون اینجا رو بهشون نشون بدم، بگم که وقتی سردتونه بیاید اینجا، بشینید روش، کونتون رو بذارید رو اینجاها تا گرم بشه، اگه حال کردید دُم تون رو هم بکنید توش، بعد بیام به همه اینایی که نگرانن تو این فصل ِ سرما گربه ها چکار می کنن، تو فیس بوک میگن که آقا وقتی میخای ماشینت رو روشن کنی حواست باشه گربه نرفته باشه تو کاپوت و بگا بره، ینی اینقدر تخیل شون قویه که میگن گربه وقتی سردش میشه میره تو کاپوت ماشین، خب گربه مگه کسخله بره تو کاپوت ماشین ؟ به همه این دخترا و بعضا پسرا بگم که آقا نگران این گربه های محل ما نباشید، اینا دیگه جاشون گرمه، علی رغم ِ بی شعوریم، من ردیف کردم براشون، تو پرانتز هم براشون اضافه کنم که لازم هم نیست نگران موخوره ِ موهاتون باشید، من خودم موخوره گرفتم الان، الکیه قضیه، اسمش موخوره س، فقط موهاتون مثل شمشیر ِ امام علی دو سر میشه، موهاتون توسط هیچ کسی خورده نمیشه.

۳ نظر:

  1. آقا این حکایت مورچه آزاریتون منو خیلی فکری کرد. چجوریه که یه نسلی تعلیم یافتن که شمع بریزن رو مورچه و با آب زندانیش کنن؟ مثن غریضه‌ای چیزی در کاره؟ تو مایه‌های اینکه نوزاد چرا بلده پستون مامانشو بمکس

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. آره اتفاقا الان که دقت می کنم می بینم کلا قضیه غریزی بود، یعنی حتا هیچ کسی نبود که من همچین کاری رو ازش یاد بگیرم، البته شایدم بخش اصلی قضیه اون بیکاریه بود، خواهرزاده من که الان مدام پای کارتون دیدن و بازی کامپیوتری کردنه ندیدم از این کارا بکنه.

      حذف
  2. آره بی خطر بودنش تو قضیه دخیله ولی راست میگه دیگه بچه مچه‌های الانو منم ندیدم مورچه بازی کنن. شایدم مورچه کم شده به نسبت اون دوران. ولی جدی چکوندن قطره شمع روی مورچه که هرکی بصرت انفرادی تو خونه ی خودش بهش رسیده برام اسراره. این اسرارو تو یه میان پرده‌ای شفیعی جم میگفت. میگفت فلن چیز هنوز اسراره. یادم نیس چی

    پاسخحذف